کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۱۷۳۹
تاریخ خبر:

سینه مرا بشکافید

سینه مرا بشکافید

یادداشت ابراهیم افشار در ‌باشگاه مشتزنی درباره گرانبهاترین دارایی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: ‌من از دار دنیا، یک تابلو نقاشی قهوه‌‌خانه‌‌ای از فتح‌‌الله قوللرآغاسی دارم که امضایش زیرش هست و دخترکی قاجاری را نشان می‌‌دهد که با شالی در دست، عشوه خرکی آمده است. پارسال رفیقم گفت داش می‌‌دانی قیمت تابلوهای قوللر در بینال‌‌ها چقدر است؟ گفتم نه چقدر؟ گفت حداقل 9 تا صفر دارد.

 

گفتم من که حساب کتاب سرم نمی‌‌شود، یعنی می‌‌شود باهاش یک اصطبلِ آسانسوردار خرید؟ گفت پس چی؟ اما حیف که دوتا مشکل داشت. اول اینکه زنم به دور و اطراف تابلو فیبری قوللر، پارچه‌‌های قزمیت زردار چسبانده و اثر را با کولاژ تخم مرغی خود، از اصالت انداخته است که مثلا شیکان‌‌پیکان شود ولی در اصل به ارزش واقعی تابلو، قشنگ گند زده است.

 

دوم این‌که پارسال در خانه‌‌تکانی دم عید که معمولا زن‌‌های تُرک، خودشان را می‌‌کشند تا به همه چیز جلا بیندازند، دیدمش که رفته روی نردبام و اسکاچ و تاید گرفته دستش و افتاده به جان قوللر. هرچه زدم توی سرم که بیا پایین، گفت آخر خوب تمیز نشده. بعد دیدم رنگ شال «چهره‌‌ای‌‌رنگ» دخترک سابیده شده است. ای مصّبت را شکر، زن. ببین چطوری 9 تا صفرم را ازم گرفتی؟

 

 دو: من از دار دنیا یک زین اسب دارم که مال دویست سیصد سال پیش است و از سوارکار پیر «ساری زمی» کادو گرفته‌‌ام. روز اول که گرفته بودمش می‌خواستم بزنم به دیفال پذیرایی که آن را هم زنم مخالفت کرد که «آخر اینجا مگر میدان سوارکاری است حامبال؟» بعدشم در حالی که داشت می‌‌برد بگذارد سر کوچه، بغل سلط زباله شهرداری، دلش به رحم آمد و برد انداختش زیر تختخواب و فکر کنم تا حالا پوسیده و موریانه خورده و از بین رفته است.

 

من فقط می‌‌خواستم زین‌‌م دهان باز کند و بگوید چه سواران پهلوانی رویش نشسته و کهرش را هی کرده و چه شیهه‌‌ها که در چرم رویی‌‌اش نقش انداخته است اما الان دیگر به گمونم به یک پالان هم نمی‌‌ارزد. ای مصّبت را شکر زن، ببین با سوارانم چه کردی.

 

سه: من از دار دنیا تمام دار و ندارم یک چمدان کاغذپاره شعر و رمان و قصه و فیلمنامه و دستنویس مصاحبه‌‌های قدیمی و دستخط‌‌های یادگاری مردان و زنان مهم این صدسال بود که آن را هم چون انباری نداشتیم بیست سال پیش دادم رفیقم ببرد توی کرج بگذارد توی زیرزمین‌‌شان که بعدا هم ارتباط‌‌مان باهم قطع شد و خبری از عزیزترین یادگاری‌‌هایم ندارم.

 

به نظرم توی همان چمدان، غیراز کاغذپاره‌‌ها و دستخط‌‌ها و اسناد و عکس‌‌های قدیمی، چندتا چیز عزیز دیگر داشته باشم. اولی کاسه یادگاری بابابزرگم سردار که روز تولدم اسمم را به عنوان محمدایبراهیم خلیل رویش حک کرده است. فقط حیف که یک کره‌‌خری، فلان‌‌فلان‌‌شده‌‌ای، چیزی رویش حک نکرده که باعث شعفم شود. به نظرم در همان چمدان هم اولین مدال دوومیدانی ایران که متعلق به استاد احمد ایزدپناه (پدر دوومیدانی ایران) بود باشد که یک روز آن را در کهنسالی کف دستم گذاشت که یادگاری نگه دارم اما من بی‌‌عرضه در آمدم.

 

 یک مدال ذوزنقه‌‌ای شکل که دونده‌‌ای زشت را در حال نیم‌‌خیز نشان می‌‌داد. شاید در همان چمدان آبی زنگالی، دو سکه مسی بسیار قدیمی پدربزرگم که خطوط عجیب کج و معوجی هم داشت و احتمالا متعلق به عصر ایلخانیان و آن حرف‌‌هاست باشد که مادرم داده بود برای روز مبادا نگه دارم و برای من همیشه روز مبادا بوده است. مصّبت را شُکر زن، ببین با شعرهایم چه کردی.

 

چهار: من از دار دنیا یک ساعت رولکس هم داشتم که فکر کنم در جام قهرمانی آسیا در امارات 1996 از طرف شیخ بزرگ به خبرنگاران اهدا شد. این هم عین داستان تابلو قوللر که دوستم می‌‌گفت میلیاردها تومن خرید و فروش می‌‌شود می‌‌توانست عددی با 9تا صفر به من ببخشد. اتفاقا با محسن که از ویکتوریا آمده بود صحبت ساعت رولکس مچی‌‌اش شد که گفت مرد حسابی 3میلیارد ارزش دارد. من هم گفتم مرد ناحسابی من خودم یک رولکس دارم که شیخ امارات به‌‌مان کادو داده است.

 

آقا طرف رنگ به رنگ شد که «بفرما میلیاردر شدی» و تندی زنگ زد به نمایندگی رولکس رفیقش. طرف گفت راحت سه تومن می‌‌ارزد و ما از شادی سه شب نخوابیدیم. بعد هم که تعمیرکار ساعت رولکس را فرستاد خانه‌‌مان. مهندس کلی دستگاه راستی‌آزمایی و ذره‌بین با خودش آورده بود و ساعت را عین یک لعل که نباید رویش غبار بیفتد گرفت دستش و بعد از نیم ساعت وارسی از همه طرف، در حالی که قلب ما رسما از حلقوم‌‌مان زده بود بیرون، با آه و افسوس گفت «متاسفانه این فیک است» و گند زد به حال‌‌مان. من فقط از طالع خود چنین گلگی کردم که مگر آخر آن زمان‌‌ها هنوز ساعت فیک، مد شده بود که شیخ امارات ساعت فیک به خبرنگاران کادو بدهد؟ خلاصه ما دست زدیم به لعل، آقا پشگل خالص در آمد. مصّبت را شُکر زن، ببین با ساعت‌‌هایم چه کردی.

 

پنج: من از دار دنیا چیزهای ارزشمندی در آرشیوم دارم که در پاکت‌‌ها و نایلون‌‌ها و کارتن‌‌هایی در کتابخانه و زیر تختخواب و پشت بوفه و در خرپشته ولو شده‌‌اند. یادم افتاد در اوایل زمستان 1392 که بیوک‌‌آقای جدیکار تازه درگذشته بود رفتم دیدن خانم دکتر. مرا برد به اتاق بیوک‌‌آقا و دیدم یک اتاق را مثل موزه جمع و جوری اختصاص داده به وسایل ورزشی همسرش؛ مثلا اولین کفش‌‌های ورزشی‌‌اش.

 

اولین گرمکن‌‌هایش در تاج و تیم ملی. اولین پیراهن ویکتوریا برلین. کلی بَج و مدال و کاپ و ساک ورزشی و زانوبند و این چیزها. خانم دکتر می‌‌گفت «اینها را آخر من چه کنم؟ دیگر تنها مانده‌‌ام و بچه‌‌ها هم که خارج‌‌اند. این خانه هم برایم بزرگ است و باید یک آپارتمان کوچکی برای خودم تهیه کنم که جا برای این چیزها نمی‌‌ماند. نمی‌‌دانم با یادگاری‌‌های بیوک‌‌آقا چکار کنم.» یادم آمد یکبار مردی بزرگ درگوشم گفته بود« با مرگ هر پیری، یک کتابخانه و یک موزه هم می‌‌میرد».

 

من آن روز جرات نکردم بگویم خانم دکتر لطفا هدیه کنید به موزه ورزش که اصلا چنین چیزی هم وجود خارجی نداشت. در این 45 سال روزنامه‌‌نگاری‌‌ام، با مرگ هر قهرمان پیری، افسوس یادگاری ارزشمند -مخصوصا نامه و مکاتبات و اسنادشان- آنها را خورده‌‌ام که روی دست زن و بچه‌‌شان مانده است و نمی‌‌دانند بعد از مرگ عزیزشان با آنها چه کنند.

 

خود به چشم خویشتن دیده‌‌ام که بسیاری از بازماندگان آن نسل علنا چنین اسناد و کاغذها و نامه‌‌نگاری‌‌های مهم تاریخی را به دلیل کمبود جا و مهاجرت، انداخته‌‌اند دور و پی زندگی خود رفته‌‌اند. در حالی که در میان آنها جواهرآساترین یادگاری‌‌های تاریخی سر از زباله‌‌دان‌‌ها درآورده‌‌اند. حالا حکایت من هم هست. منی که خودم بیش از یک هزار قطعه عکس قدیمی استثنایی و دیده نشده متعلق به صد الی هفتاد سال پیش دارم که ادعا دارم هیچ‌کس از چنین مجموعه‌‌ای برخوردار نیست.

 

خوب فکر می‌‌کنید زن و بچه من، بعد از مرگم با آنها چه خواهند کرد؟ مطمئنم که آنها را هم همراه با زین و بقیه دستنوشتجات و اسناد و مدارکم به زباله‌‌دانی سر کوچه شایان خواهند انداخت تا دست و بال‌‌شان را نگیرد. من که نمی‌‌توانم اینها را به گور ببرم؟ من که نمی‌‌توانم اینها را بسوزانم؟ مصّبت را شکر زن، با نامه‌‌هایم چه کردی؟

 

شش: من از دار دنیا یک جفت مَفرش ایلیاتی عتیقه دارم که زنم انداخته گوشه کمد لباس و کُلی خرت و پرت مردمشناسی از قبیل قفل و چُمچه و مُهر و ترمه و وصیتنامه و قولنامه نوعروسان روزگار کهن که لیست جهیزیه‌شان چه بوده است.

 

مطمئنم آنها را هم بعد از مرگم، گیر یک کارتن‌‌خواب بدشانس در زباله‌‌دانی خواجه نصیر خواهد افتاد و فحشم خواهد داد که این خرت و پرت‌‌ها و خنزرپنزرها را برای چه اینجا انداخته و خیابان را کثیف کرده‌‌اید. ما بعد از مرگ‌‌مان همه یادگاری‌‌هایمان را باد خواهد برد. به من بگو آن باد کجاست که از الان بسپرمش به باد. مصّبت را شکر زن، با بادهایم چه کردی.

 

هفت: من از دار دنیا، کلی نوار کاست دارم که مربوط به مصاحبه‌‌های آدم‌‌های بزرگ قدیمی است. البته آن اوایل که مادرم برایم زن فرستاده بود، یک روز که از کیهان برگشتم خانه، دیدم زنم از فرط تنهایی و بی‌کسی، نوار هندی اینچیکی‌‌دانا گذاشته و برای دیوارها دارد ترقص می‌‌کند. وقتی خواست نوار را عوض کند دیدم جلد این کاست‌‌ها آشناست. عین مجسمه به دیوار تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. زنم گفت «ها؟ کشتی‌‌هایت غرق شده است؟»

 

گفتم «غرق که هیچ، ته اقیانوس احمر افتاده است». گفتم عزیزم اینها چیست که رویشان موسیقی سنگام و شعله ضبط کرده‌‌ای؟ (البته دروغ گفتم. من در عمرم خجالت کشیدم به کسی بگویم عزیزم) گفت «هیچی، نوارهای کهنه به‌‌دردنخور بود که تویشان صدای چندتا مرد می‌‌آمد». نوشته‌‌های روی کاست‌‌ها را نشانش دادم؛ «دکلمه مجلس خصوصی شاعران». شاملو، شهریار، اخوان و نصرت که عاشقش بودم.

 

طبیعتا به یک زن غریب که تازه مادرم پست کرده بود زورم نمی‌‌رسید چون مادرم گفته بود که «اگر دست رویش بلند کنی شیرم را حلال نمی‌‌کنم.» چند روز بعد به یک متخصص نوار کاست نشان دادم و گفتم می‌‌توانی «زیرصدا»ی قبلی این کاست‌‌ها را برایم دربیاوری و توی یک نوار جدید بریزی؟ ایشان هم گفت شما می‌‌توانی برگردی شکم مادرت؟ گفتم نه و سلانه‌‌سلانه برگشتم خانه و گفتم مصّبت را شکر زن، با نوارهایم چه کردی؟

 

هشت: من از دار دنیا هیچ ندارم. مگر سینه‌‌ام را بشکافید. مگر سینه‌‌ام. مگر سینه‌‌ام. مصّبت را شُکر زن، با سینه‌‌پهلویم چه کردی.

 

کدخبر: ۵۵۱۷۳۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر