ماجرای زن اروپایی که عضو داعش شد
روزنامه هفت صبح، ترجمه زهرا نوروزی | سوفی کاسیکی، زنی فرانسوی-کامرونی از خانوادهای کاتولیک در کینشاسا است که در حومه پاریس به تدریس مشغول بود.او در ۳۰سالگی پسر چهارسالهاش را بغل کرد و همسر فرانسویاش را ترک کرد، از مرز ترکیه راهی سوریه شد و به سراب داعش پیوست.بدون اینکه به کسی بگوید.سوفی اسم مستعار اوست.او پس از بازگشت به فرانسه، به جرم کودکربایی و همکاری با تروریست محاکمه شد،اما رازهای بسیاری را از وضعیت زنانی که در اردوگاه داعش اسیر و گرفتار بودند،افشا کرده است.
در ابتدا به او پیشنهاد میدهند به سوریه برود،کارهای بشردوستانه انجام بدهد و در بیمارستان زایمان به مراقبت از زنان سوری بپردازد.ماجرا طوری پیش رفت که سوفی در اوایل سال ۲۰۱۵ به همراه پسرش عازم رقه شد.دو ماه بعد،وحشتزده و ضعیف به فرانسه برمیگردد و تصمیم میگیرد کتاب «در شب داعش» را بنویسد.«در شب داعش» با ترجمه ویدا سامعی به تازگی از سوی انتشارات «برج» در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید بخشی از گفتوگویی است با سوفی کاسیکی درباره «در شب داعش»، جنایتهای آنها و تأثیر آن بر زنان و کودکان.
* شما با سه جوان فرانسوی که به سوریه رفته بودند آشنا شدید. چطور شما را متقاعد کردند که به آنها بپیوندید؟
من با این جوانان به خاطر کارم آشنا شدم. فکر میکردم قابل اعتماد هستند. به کلاس میرفتند، بعضی از آنها شاغل بودند،مردمی عادی بودند.حداقل اینطور به نظر میرسید.آنها به خانوادههای خود گفته بودند برای حمایت از مردم آنجا و کمکهای بشردوستانه به سوریه رفتند.مدتی بعد از رفتن، با من تماس گرفتند. من آن زمان دوران شغلی و شخصی سختی را پشت سر میگذاشتم. آنها به سرعت این مسئله را فهمیدند. میخواستم کار دیگری انجام بدهم و مفید باشم. آنها کم کم بحث رفتن مرا به سوریه مطرح کردند.
* عضویت خودشان در داعش را از شما پنهان کردند؟
هیچوقت از اینکه عضو داعش هستند با من حرف نمیزدند. هیچ تبادل سیاسی بین ما نبود. حتما میدانستند باید با من چه کنند.آنها به عنوان غربیهایی بهظاهر مسلمان برای کمک به مردم جنگزده، آنجا بودند.
* بنابراین شما تصمیم گرفتید بروید؟
آنها پیشنهاد دادند در تعطیلات با پسر چهارسالهام بروم.ابتدا تردیدهایی داشتم که توانستند تقریبا آنها را برطرف کنند.میگویم «تقریبا» چون تا آخرین لحظه تا خودِ فرودگاه، چیزی مرا آزار میداد. به آنجا رفتم چون انگار جذب این نوع بشردوستی شده بودم و با خودم میگفتم «آنجا مفید خواهم بود، بسیار مفید» و به اینکه میتوانست چقدر خطرناک باشد فکر نمیکردم. نمیدانستم کشوری که در حال جنگ است چه معنایی دارد،برایم کاملا بیگانه بود. آنها سعی کردند با تماسهای تلفنی به من اطمینان بدهند که مشکلی پیش نمیآید،تا وقتی زمان آن سفر وحشتناک رسید.
* تجربه شما در رابطه با محدودیتهایی که هنگام ورود به زنان تحمیل میشد، چطور بود؟
زنان از سر تا پا با نقاب پوشانده شده بودند، هیچ چیزی، حتی کمی از پوست خود را نشان نمیدادند. شوکه شده بودم، شاید از نظر فرهنگی… حتما باید مردی همراه یک زن باشد تا بتواند در اطراف رقه حرکت کند. به خودم اطمینان خاطر دادم و گفتم: «میدانی چرا اینجا هستی، روی آنچه برایش آمدی تمرکز کن، زیاد طول نمیکشد…» به خطر فکر نمیکردم چون به خودم میگفتم همانطور که این جوانان میدانستند چطور مرا به آنجا بیاورند،حتما میدانند چطور ترتیب برگشتن مرا هم بدهند.
* چه زمانی تصمیم گرفتید به خانه برگردید؟
مهمترین چیزی که باعث رهایی من از این «شکنجه» مداوم شد،پیامهای شوهرم بود:او خاطرات خاصی را به یادم آورد،برایم عکسهایی از لحظات فراموشنشدنی زندگیمان فرستاد…که هنوز آنها را از یاد نبرده بودم. بعد فهمیدم خودم نیستم و این زندگی من نیست.
* آن جوانها که فهمیده بودند قصد فرار دارید، شما را با پسرتان در خانه زنان اقامت دادند. جوّ آنجا چطور بود؟
نوعی محل نگهداری کودکان بود برای زنانی که بچه داشتند. همه درها بسته بود. کلیدها دست محافظی بود که آنها را دور گردنش میانداخت. بند و زنجیر و دستبند هم به کمرش بسته بود.
در این خانه، بعضی از زنها بودند که شوهرشان به جنگ رفته بود، بعضیها هم طلاق گرفته بودند و بعضیهای دیگر منتظر ازدواج بودند.در آنجا با یک زن ۱۸ساله بلژیکی آشنا شدم که عاشق راه مجاهدین بود. منتظر بود بیایند و با او ازدواج کنند و او را شاهزاده خانم صدا بزنند.کاملا فریب خورده بود. مسئله وحشتناک، محدودیت بود:حق بیرون رفتن نداشتی و همه یکدیگر را رصد میکردند تا ببینند زنان دیگر به موقع نماز میخوانند یا نه. در تلویزیون هم مدام تصاویر تبلیغاتی داعش پخش میشد.
* برای کودکان هم پخش میشد؟ آنها برای تماشای این تصاویر ترسناک میآمدند؟
بله،بچههای آن اتاق از نوزادان تا نوجوانان عادت داشتند این چیزها را ببینند (سر بریدن و چیزهای دیگر) و عکسالعملی هم نشان نمیدادند.در کنار آنها، مادرانشان برای چیزهایی که میدیدند کف میزدند یا میخندیدند. مثلا یادم میآید مردی را که در قفس میسوزاندند و آنها هیچ واکنشی نسبت به این نوع خشونتها نداشتند.
* از این مسئله تعجب میکردید؟
دیگر از هیچ چیز تعجب نمیکنم. دیگر از کارهای انسان تعجب نمیکنم.
* برگرفته از نشریه فرانس اینتر