گفتگو با شمس لنگرودی درباره «دوباره زندگی»
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | تجربه لذتی تؤام با تأملاتی شاید تلخ و البته گاهی شیرین. گفتوگو با محمد شمس لنگرودی را شاید بتوان در این تعبیر خلاصه کرد. فحوای زندگی همیشه در کلامش جاری است و تجربیاتی ملموس که تو زندگی را انگار زنده ببینی نه به شکل پخش غیرمستقیم! چون عباراتی که به کار میبرد، اشعاری که میخواند یا جملاتی که گاهی به آنها نقب میزند هم شواهدی بر تأیید تفکرات زیستهاش است، نه دستآویزی برای پیرایش و تزئینشان.
برای همین هم هست که شمس لنگرودی را در گفتوگوهایش همیشه میشود پیدا کرد؛ شاعری برجسته در جریانی جاری که به شعرهایش میپیوندد و کرانهای دارد، دوباره بازنمای شمس لنگرودی. او بهعنوان یکی از چهرههای شاخص شعر معاصر حالا چندسالی است که در آثار سینمایی هم ایفای نقش میکند؛ «احتمال باران اسیدی»، «فلامنگوی شماره ۱۳»، «پنج تا پنج» و حالا هم «دوباره زندگی». هرچند فعالیت هنریاش به سالها پیش، به فعالیت در گروه آناهیتا بازمیگردد.
درواقع شاید ما صرفا تجسم بیرونی این علاقهمندی را در این دهه دیدیم و پیش از آن، شمس لنگرودی سالها با هنر زیسته بود. برای همین هم در اینباره میگوید: «موسیقی مشغله همیشگی بود و کار میکردم. تئاتر هم همینطور. مردم معمولا ظهور یک پدیده را میبینند نه راهی را که طی شده است.» اما نقش شمس لنگرودی اینبار در «دوباره زندگی» تفاوتهایی دارد و بهجهاتی شاید دشوارتر از نقشهای پیشین است که درباره آنهم صحبت کردیم.
او در «دوباره زندگی»، نقش پیرمردی را بازی میکند که به پایان خط نزدیک شده. اصلان بههمراه همسرش(گلاب آدینه) تصمیمشان را گرفتهاند و میخواهند به خانه سالمندان بروند. با اینحال اتفاقاتی میافتد که درادامه ماجرا را به سمتوسویی دیگر میبرد. «دوباره زندگی» در حال حاضر در سینمای هنر و تجربه درحال اکران است و ظرافتهایی دارد که بهویژه با تماشای شمس لنگرودی در نقش «اصلان» بیشتر در خاطر میماند.
هرچند گلاب آدینه هم در نقش همسر اصلان، مجرب و ماهرانه در نقش خود ظاهر شده. اما حضور شمس لنگرودی در این فیلم ناگزیر بعضی اشعارش را نیز تداعی میکند؛ شعرهایی که در آنها «مرگ» حضوری پررنگ دارد و البته زندگی. در اینباره خود او بارها گفته است: «مرگ همهچیز را بیارزش میکند به جز زندگی». در این گفتوگو درباره مرگ و زندگی هم پرسیدهایم، تقابل یا حتی تعارض تنهایی شاعرانه و ازدحام سینما، چگونگی انتخاب نقشها و تمایل به سرودن بعضی شعرها که در زمانی دیگر به بیان دیگران درآمده است.
* اول اینکه چه نقش دشواری را برای بازی در فیلم «دوباره زندگی» پذیرفتید. کاراکتر بهلحاظ شرایط سنی فقط به شما نزدیک است والا بعید میدانم وجوه دیگری در آن به شما نزدیک باشد. ضمن اینکه مقاطعی از این فیلم فقط در نوعی فضای سکوت و سکون میگذرد و همین هم نقش را سختتر میکند؛ آنقدر که فکر میکنم یکی از دشوارترین نقشهایی بود که تا به حال در آن بازی کردید؛ درست است؟
بله از هیچ نظر هیچ شباهتی بین من و اصلان فیلم «دوباره زندگی» وجود ندارد، یا کمتر شباهتی وجود دارد. خب اهمیت و ارزش بازیگری در همین است که بتوانی بهخوبی در شخصیت دیگری جلوه کنی؛ شخصیتی که شباهتی به تو ندارد. به نکته خوبی هم اشاره کردید؛ سکوت. گفتار در فیلم لازم است ولی گاهی مخاطب را گول میزند و نکتهای را به مخاطب تلقین میکند. اهمیت سکوت در این است که بیهیچ وسیلهای جز بازی آن نکته را به مخاطب میگوید.
بله، کار دشواری است. و فکر میکنم لازمهاش غرقشدن کامل در نقش است. غرقشدنی که اطرافت را به کل فراموش کنی. من این نقشها را دوست دارم. شاید علتش این است که از نقش خودم خسته شدهام، میخواهم ببینم آدمهای دیگر چطور زندگی و فکر میکنند. همه ما عمری را در قفس خودمان زندگی میکنیم. به قول حافظ «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». من همین بیرونرفتن از حجاب خودم را دوست دارم. و غرق میشوم در شخصیت دیگری. من این کنجکاوی روانشناختی را دوست دارم. این شور و درماندگی و جستوجوگری را.
* بنده حتی بازی در فیلم «فلامنگو شماره ۱۳» را هم راحت نمیدانم. شاعر زندگی میکند اما زمانی که قرار است همین زندگی را بازی کند، کار شاید دشوار باشد. اینطور نیست؟ شبیه تماشای خود از بیرون است. نه صرفا تماشا؛ بلکه ایستادن روبهروی آینهای نامریی که حالا باید خودت را تکرار کنی. این مواجهه با خود شاید در وهله اول حتی شوکهکننده باشد. آدم وقتی قرار است شمایلی شبیه خودش را بازی کند، چه اتفاقی میافتد؟ درواقع از یک تجربه درونی میپرسم که شما به عنوان یک شاعر، نقش شاعر را بازی کردید.
خدمتتان عرض کنم که در فیلم «فلامینگوی شماره ۱۳» اگرچه نقش شاعر را بازی کردهام ولی بههرحال نقش بود؛ نقش من نبود که. و به قول شما مگر بازیکردن در نقش خود هم راحت است؟ به شما بگویند الان میخواهیم از شما فیلم بگیریم، بلند بشوید بروید یک لیوان آب برای خودتان بریزید، بیایید اینجا بنشینید، با دست راست لیوان را نزدیک لبه میز بگذارید، بشنوید که صدای زنگ در میآید، بلند شوید در آیفون با یک آدم خیالی صحبت کنید و الی آخر، فکر میکنید در آنصورت همین کارهای طبیعی خودتان را میتوانید طبیعی انجام بدهید؟ نه.
حواستان میرود سر دوربین. دیگر خودتان نیستید. شروع به بازی میکنید. حرف خوبی زدید؛ شوکهکننده است. مشغول تماشای خودتان از بیرون میشوید، و این سخت است. و عموما قادر به بازی در نقش خودشان نیستند. در فیلم «فلامینگو…» من در نقش شاعرم ولی فرق نمیکند، در آنجا هم بحث سرِ بازی است. البته یک فرقی دارد با جایی که در نقش یک قاضی قرار است بازی کنم، حالات شاعر را میشناسم، در صورتی که حالات قاضی را باید بروم ببینم و حس کنم. آن اولین فیلمم بود.