اولین روز خبرنگاری ما| شبی که شورابیل شخم زده شد!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی| یک: روزی که ما عاشق شغل خبرنگاری شدیم هنوز حمید معصومینژاد از رم گزارش نمیداد که «ر» را با حالت مشدد خاصی بکشد و از ما دلبری کند. هنوز خاطرات اوریانا فالاچی را نخوانده بودیم. هنوز نمیدانستیم که بعد از کار در معدن سختترین شغل دنیا است. هنوز لیستی بلند بالا از آنهایی که در این مسیر سر باخته بودند در دست نبود. هر چه بود خلاصه میشد در یک آدم اتو کشیده کت و شلواری که میکروفونی در دست گرفته و از محل حادثه گزارشی تهیه کرده و برای اخبار تلویزیون میفرستاد.
آن روزها اصلاً تفاوت بین خبرنگار و گزارشگر تلویزیون را نمیدانستیم و همین که در قاب تلویزیون ظاهر شویم و در مورد عالم و آدم حرف بزنیم برایمان کفایت میکرد و این چنین بود که در روزگاری که بچههای قد و نیم قد کلاس هر کدام در آرزوی خلبان شدن و دکتر شدن آسمان را به زمین میدوختند ما در حسرت خبرنگاری بودیم و باید در برابر چشمان گرد شده معلم در مورد شغل آینده، هزاران تحلیل نانوشته را ردیف میکردیم تا قبول کند که سرمان به جایی اصابت نکرده و واقعاً عاشق این حرفه هستیم. هرچند که با دیدن آن همه مجله و روزنامه در لابهلای کتابهای درسی باید حساب کار دستش میآمد که دیری ست دل از دست رفته!
دو: وقتی در نیمه دوم دهه هفتاد و بعد از دوم خرداد و پدید آمدن شرایط جدید سیاسی مطبوعات نقش نخست فضای سیاسی - اجتماعی آن روزها را بر عهده گرفتند و تکتک روزنامهها و نویسندگان و دست اندرکارانش دارای چنان تشخصی شدند که کوچکترین اتفاقات روزمره دور و برشان هم تبدیل به تیتر نخست سایر روزنامهها میشد و سلبریتیهای زمان خویش نام گرفتند، این عشق دوباره بیدار شد و ما را به سمت نخستین نشریه محلی قابل دسترس راهنمایی کرد تا وقتی از پلههای پر شمار بازار سرچشمه به طبقه پنجم رسیدیم
و تابلوی «آوای اردبیل» را جلوی چشمانمان شاهد شدیم نفس در سینه حبس شود و از استرس نزدیک باشد که قالب تهی کنیم و قلبمان از کار بیفتد و وقتی فضای به شدت حرفهای و پر جنب و جوش «آوا» و افراد موثر پرتعداد در روند انتشار نشریه و سردبیر به شدت کاریزماتیکاش وحید درگاهی و مدیرمسئول حرفهایاش محسن حافظیفر را ملاقات کردیم دیگر در مسیری بدون بازگشت افتاده بودیم که انتهایش در آغوش کشیدن شاهد پیروزی بود و رسیدن به هدفی بزرگ از پس سالیان سال تعقیب تکتک مجلات روی دکه و آموزش گام به گام نوشتن از طریق خواندن بدون حضور در کوچکترین کلاس واقعی!
سه: روزی که از طرف سردبیر مامور نوشتن گزارش اختتامیه تولیدات صدا و سیما در شورابیل اردبیل شدم به خیالم باید با مراسمی سرد و کسل کننده پر از حرافی مواجه میشدم که در پایانش چند تا از مهمانان و هنرمندان دعوت شده جایزه میبردند و بقیه هم دلخور و شکستخورده با غرولند راهی خانههایشان میشدند. ولی وقتی که به محل برگزاری مراسم اختتامیه رسیدم و به دلیل مانور بیش از حد شبکه استانی- که هنوز به این حد بی آبرو نشده بود و تتمه نفوذی در بین طبقات پایین داشت- بر روی حضور هنرمندان نامی کشور از جمله اکبر عبدی، جمعیتی پرشمار در مرکز تفریحی شورابیل گرد آمده بودند و وقتی با خانوادههای چادر زده و زیلو پهن کرده آدینه شبی جمع میشدند تعدادی بیش از ۱۰ برابر صندلیهای محصور در محیطی که با کانتینر و داربست از بقیه مجموعه شورابیل جدا شده بود را بالغ میشد.
هوا که رو به تاریکی گذاشت، مشخص بود که شرایط همین گونه آرام نخواهد ماند و فضا باید آبستن حوادثی باشد. یک آرامش محض قبل از طوفان! شم خبرنگاری باعث شد که به جای رفتن به جایگاه مراسم رسمی در این سوی منتظر اتفاقات باشم، هر چند که نداشتن کارت مخصوص آن روز هم در این قضیه تاثیر داشت ولی وقتی ملت هندوانههایشان را خوردند، چای فلاسکشان ته کشید و تخمههای جیب را هم کامل خالی کردند دیگر وقت آن رسیده بود که سر به اطراف برگردانند و چشم در چشم هم شوند و یکی یکی از هم بپرسند پس هنرمندان کجا هستند؟ نمیآیند مگر؟ زمان خیلی زیادی لازم نبود تا پی ببرند مراسم کمی آن سوتر و در محیطی دارای حفاظ برگزار میشود و مردم عادی را به آنجا راهی نیست و صدایی هم که از بلندگوها پخش میشد حاکی از بزن و بکوب بود و خبر از مراسمی شاد میداد که آب از لب و لوچه ملت بیتفریح و بیشادمانی روانه میکرد.
چهار: خیلی زود جمع حاضر به هدفی مشترک رسیدند و حرکات خود را برای نفوذ به درون قلعه آهنی آغاز کردند که با برخورد به کانتینرها و داربستها مجبور به عقبنشینی و سازماندهی خود و اعلام خواستههای خود با شعارهای موزون شدند. با ورود ماموران به صحنه، چمن زارهای پارک تبدیل به میدان جنگ و محل زد و خورد شد و مردم عصبانی حتی به دار و درخت و سیم و لامپ و وسایل شهربازی شورابیل هم رحم نکردند و دق و دلیشان را بر سر آنها خالی کردند. در شعاع ۲۰۰- ۳۰۰ متری دو مراسم کاملاً متفاوت و مجزا از هم برگزار میشد؛ یک جا جشن و سرور و پایکوبی و حرکات موزون و جایی دیگر بزن و بخور و بگیر و ببند و حرکات ناموزون و من از بلندی ناظر تک تک اتفاقات!
فردا که گزارش مفصلی با تیتر «شبی که شورابیل شخم زده شد!» روی میز سردبیر قرار گرفت و او در حالی که با چشمان تحسین گر و لبهای خندان، گوشه سبیلش را تاب میداد و از شکار موقعیت و میزان بیباکی جاری در گزارش حسابی کیفور شده بود دستور داد تا گزارش در بهترین جای نشریه چاپ شود تا مثل توپ صدا کند.تشویقها بهزودی از راه رسیدند و در ادامه به مدت نامعلوم در شبکه استانی ممنوع التصویر شدم تا حساب کار دستم بیاید و خیلی هم با طناب سردبیر به چاه نروم!( البته اگر فضای مجازی بود یک آیکون چشمک زن خندان در این بخش حتماً لازم بود!)
پنج: چند روز بعد که به ورزشگاه یادگار امام تبریز رفتم تا در اشتیاقی ۷۰ هزار نفره داستان صعود تراکتور به لیگ برتر را روایت کنم دو سه سال از سقوط تراکتور به لیگ یک سپری میشد و تیم قرمزپوش آذربایجان به رهبری فرشاد پیوس در مرحله نیمه نهایی مقابل تیم شیرین فراز کرمانشاه قرار داشت که مربیگریاش بر عهده فراز کمالوند بود و هنوز تیم سرخپوش تبریزی با تبدیل به یک پدیده اجتماعی یکی دو سالی فاصله داشت و در حالی که تمام شرایط برای صعود تراکتور در برابر دیدگان تماشاگران پرشمارش مهیا بود ورق برگشت
و این فراز کمالوند یکدست سفید پوش بود که با استفاده از تاکتیکهای ویژه لیگ دسته اول ایران مچ فوروارد پرآوازه سابق تیم ملی را خواباند تا سال بعد خود به تبریز آمده و جایگزینش شود و مسیر پیروزی را اینبار نه از کرمانشاه که در تبریز تداوم بخشد. بهت و حیرت شکست چنان در صورت ۷۰ هزار تماشاگر که خود را برای جشن صعود آماده کرده بودند و حالا باید با شکست ورزشگاه را ترک میکردند جاری بود که با هزار من ماده شوینده نمیشد غم را از چهرهها پاک کرد. آن روز یکی از سختترین روزهای خبرنگاریام بود و باید گزارشی مفصل از جشن صعود را برای روزنامه جهان فوتبال آن زمان مخابره میکردم و حالا قصه برعکس شده بود.
در حالی که هنوز تلفن همراه همه گیر نشده بود و ورزشگاه یادگار امام هم فاقد امکاناتی چون فاکس بود، در نتیجه باید خود را به میعادگاه همیشگی یعنی کافه باستان در اول خیابان فردوسی میرساندم و در حالی که به اندازه خوردن دوتا چای قند پهلوی خوش آب و رنگ فرصت داشتم به سرعت گزارشم را با خودکار مشکی و خوش خط پاکنویس کرده و از کافی نت کنار خیابان ارسال کنم به این امید که فکس خوانا باشد و نیازی به تماس بعدی و چک کردن اول و آخر صفحات و جاهای ناخوانا و کشیده شده نباشد.بلا روزگاریست عاشقیت!