تکنگاری| دنیای پر از تناقض مربی شنا
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا بسیار فرصت مغتنمیست که به مناسبت نزدیک شدن به اوقات فراغت بچهها، یادی کنم از کسی که به من شنا یاد داد. با اطمینان میشه گفت این بزرگوار برای تنها شغلی که در این کهکشان مناسب نبود، همین آموزش شنا به نوآموزان بود. فکر میکنم ۸ یا ۹ سالم بود که در تابستان، سعادت شاگردی ایشون نصیبم شد… . مربی شنای من، دنیایی بود از تناقضها. در ظاهر، در رفتار و در روش آموزش. ایشون تفسیر کاملی بودند بر کلمه «پارادوکس».
مثلا بسیار کوتاه قامت بود و بسیار چاق. مطمئنم سالها بود که یه عرضِ استخر هم شنا نکرده بود… حالا شاید تو «کمعمق» یه چند دقیقهای راه رفته و آبدرمانیای کرده بود. برخلاف وزن بسیار بالا و سر طاس و سبیل پرپشتش، صدای بسیار نازکی داشت. شما «هرکول پوآرو» رو در نظر بگیر، مایو تنش کن، صداش رو هم بکن «مادام مارپل». خلاص.یک خوبی دیگهای هم داشت و اون هم این بود که اساسا حوصله بچه و سروکله زدن با مبتدیان رو نداشت. ولی تشخیص داده شده بود که در این سِمت، انجام وظیفه کنه…
اما روش آموزشش، شیوهای بود بسیار مدرن و جلوتر از زمان خودش. چنانکه بعد از قریب ۳۰سال، این متد و روش را در فیلمهای مستند مربوط به «داعش» مشاهده میکنیم.ایشون با اون هیکل تنومند و صدای زیباشون، همون روز اول، یعنی دقیقا همون «اولین روز»، همه ما ۱۵، ۲۰ نفر رو که با یک امیدی ثبتنام کرده بودیم و مثل جوجه رنگی میلرزیدیم، به خط کرد. یه شیلنگی هم به طول یک متر دستش گرفت و شروع کرد جلومون قدم زدن و حرف زدن:
- «شماها باید همین روز اول، ترستون از آب بریزه… فهمیدین؟»بعد هم بدون اینکه مطمئن شه فهمیدیم، همهمون رو مثل سیب و خیار و گوجه که میریزن تو حوض، دونهدونه از پسکله گرفت و پرت کرد تو قسمت عمیق استخر. ولی نکته ظریف و مهم ماجرا این بود که قبل از پرتاب، تهدید کرد که: - «هر کی غرق بشه، با شیلنگ میزنمش…» اصلا جملهاش، از بیخ مشکل داشت… شما فکر کن… از ترس شیلنگ نخوردن، مثل اسب آبی دست و پا میزدیم که غرق نشیم… اصلا خود غرق شدن دیگه برامون مسئله نبود…
در این بین هم «پوآرو»، مثل بردهدارهای زمان فرعون، شیلنگ رو، روی آب میکوبید و با صدای مادام مارپلی جیغ میکشید که: «هرکی غرق بشه، شیلنگ میخوره… هر کی غرق بشه، شیلنگ میخوره…» البته چند تا از این بردهها که مثل بقیه با پای خودشون اومده بودن اونجا و شهریه داده بودن رو بهصورت نیمهبیهوش از گردن گرفت و پرتشون کرد تو خشکی. و اینچنین بود که ما «پای دوچرخه» رو در فضایی دوستانه و شاد آموختیم.
جلسه دوم، پیشرفت چشمگیری کردیم… به محض اینکه چشممون به جمال زیباشون افتاد که با شیلنگ دارن تشریف میارن، همهمون بهصورت خودمعرف، جیغکشان پریدیم تو آب و برای شیلنگ نخوردن، سعی کردیم که غرق نشیم. اما… جلسه سوم، داستان خیلی فرق کرد و این اعجوبه «شنا»، برگ دیگری رو کرد. همهمون رو، روی موزاییکهای داغ اطراف استخر خوابوند و یک ضرب، «کرال» رو بهمون یاد داد…
- «دستهاتون رو اینجوری کنین… پاهاتون رو هم اینجوری کنین… این شد کرال… بپر تو آب ببینم…»
درسته که کل بدنمون روی موزاییکها، زخمی و خونی شد، ولی وقتی که شوتمون کرد تو آب، فهمیدیم که اون دست و پا زدنهای توی خشکی، اینجا به کار میاد و میتونیم یه مسیر مستقیم رو بریم و به سمت دیگر استخر فرار کنیم… دیگه تفریح «پوآرو» شده بود که میاومد اونور استخر، ما هم هوارکشون و جیغکشون با یه چیزی شبیه شنای «کرال» میاومدیم اینور استخر… بعد هم میاومد اینور، ما هم با همون وضع میرفتیم اونور… و این بازی ادامه داشت تا موقعی که سوت میزد…تا آخر تابستون، یهبار دیگه هم تو خشکی مجروح شدیم و شنای «قورباغه» رو یاد گرفتیم… و از اینجا بهبعد، دیگه در فرار کردن از دست «پوآرو»، حق انتخاب داشتیم که دست و پامون رو چجوری تکون بدیم.