تکنگاری| بختکها روزها به کجا میروند؟
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| اولین باری که بختک یا فلج خواب را تجربه کردم، احتمالاً مثل همه آنهایی که برای اولین بار سنگینی این موجود را روی تنشان حس میکنند، فکر کردم کارم تمام است. خیال میکردم بیدارم و دارم تاریکی اتاقم در نیمه شبی که میتوانست معمولی باشد اما نبود را میبینم، اما قادر به تکان دادن دست و پاهایم نبودم.
هر چه بیشتر برای تکان خوردن تلاش میکردم، موجود سنگین وزنِ نامرئی فشارش را بیشتر میکرد. اگر میتوانستم ببینمش حتماً با موجود فربه و پهناوری روبهرو میشدم که با هیکلِ شل و از ریخت افتاده و قیافه لجباز و غیر قابل تحملش رویم افتاده بود. یادم هست زور زده بودم دهانم را باز کنم و کمک بخواهم. نتوانستم.
همه چیز برای یک پَنیک اَتکِ دقیق و بینقص آماده بود. ضربان قلبم بالا رفته و تنگی نفس آغاز شده بود. در چنین وضعیتی معمولاً دور کردن فکرِ «اوکی، پس مرگ این شکلیه» کار آسانی نیست. به احتمال خیلی زیاد صبح روز بعد را نمیدیدم و این موضوع جداً ناراحتم میکرد.
احتمالاً این وضعیت در دنیای واقعی تنها یکی دو دقیقه طول کشیده بود، اما برای اویی که فلج روی تختخواب افتاده و به سختی نفس میکشد خیلی بیشتر از اینهاست.
به محض آزادی، از جا پریده و اتاق را در پی یک بیگانه گشته و هراسان از خودم پرسیده بودم: «این دیگه چه کوفتی بود؟»
دومین باری که قربانی بختک میشوی در کنار وحشت، حس ناامیدی را هم تجربه میکنی. صدایی توی سرت میچرخد: «گندش بزنن! دوباره؟!» این بار کمتر تقلا میکنی و به خودت میگویی: «دفعه پیش نمردم، امیدوارم این دفعه هم زنده بمونم.»
چند سال بعد که دوباره گرفتار این ماجرا شدم دیگر نترسیدم. مثل یکی دیگر از آن مزخرفات نفرت انگیزی بود که کم کم بهشان عادت میکنی و یاد میگیری با آن کنار بیایی. بیحرکت خوابیده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم. لحظات سختی بود اما میدانستم که تنها باید منتظر بمانم تا جانورِ بیقواره دست از سرم بردارد و ناپدید شود.عجیب است که آدمیزاد میتواند به چیزی که روزی تا حد مرگ ترسانده بودش هم عادت کند. همیشه دفعه اول است که فکر میکنی کارت تمام است. بارهای بعدی یا فنون مبارزه را یاد میگیری یا روش صلح و کنار آمدن.