یادداشت ابراهیم افشار | زهره و خرپشته
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | هنرمندان نسلهای قدیمی ما را فقط دو چیز جزغاله کرد؛ «عشق و اعتیاد». عشقهای اثیری و اعتیادهای کبودکردنی. این یادواره محقر، تنها به نابودی یک آوازهخوان افسانهای و یک قهرمان کمدی کشور همنسل در دهه سی نظر دارد که به فاصله دوسال از هم، پژمرده و پودر شدند؛ داریوش رفیعی و اصغر تفکری.
یک: در میان تمام آقازادههای تاریخ سیاسی ایران، فقط او بود که دل از عارف و عامی برده بود. جوانکی با چشمهای خمار، سبیلهای دوگلاسی، تهلهجه گرم کرمونی و صدایی که از جنس مخمل و شبنم بود. پسر وکیل بَم کرمان اما بیش از آنکه مثل الباقی آقازادگان مردمش را بچزاند خود را چزاند و از دست رفت. ریشه سوختنها شاید در آن صحنه سورئال از زندگی دوره جوانیاش ریشه داشت که در گاراژ کرمان منتظر عشقش ایستاده است تا باهم از دست خانوادهشان که هیچرقمه راضی به وصلت آنها نیستند به یک مکان انتهایجهانی بگریزند.
پسرک عاشق، چمدان در دست، اما هرچه اینپا و آنپا کرد دخترک نیامد. تیغه دماغش قرمز و لبهایش تیره و چشمهایش اشکآلود شده بود و هرچه روی چمدان منتظر نشست، نیامد که نیامد. اتوبوس کرمان- تهران راه افتاد و رفت و او همانجا در حالیکه بلیتش در دست مچاله شده بود تبدیل به یک مجسمه فلزی شد. تمام صحنههایی که شب را تا صبح، روی درخت مشرف به حیاط منزل آنها مشق آوازهخوانی میکرد، از خاطر گذراند و علف زیرپایش سبز شد.
کمی بعد وقتی به تهران کوچیدند، ترانه «زهره»اش قیامتی در عالم موسیقی ایران بهراه انداخت. حالا هزاران دلداده در میان پایتخت داشت اما عشق سیهچشم بمی، از خاطرش بیرون نمیرفت. عشق را جایگزین عشق کرد تا فراموشش کند اما آن یک جفت چشم بدوی در ریشههای جانش نشسته بود. دومین عشقش نوری بود که برایش ترانهای عاشقانه خواند. در یک شب بهشدت برفی و یخزده، سردبیر روزنامه توفیق صدای خوردن قلوهسنگی به پنجره روزنامه را شنید و هراسان به پایین نگاه کرد. مردی سروپا برهنه، بیلباس و بیکفش، درحالیکه شبیه گنجشککی آبکشیده شده بود با جورابهای گلآلود و موهای فرفری خیس ایستاده بود و زارزار میگریست.
سردبیر تیمارش کرد و پتویی داد که خود را خشک کند و آوازهخوان تعریف کرد که سر راه، کت و پالتو و کفش و پیراهنش را به گدای دربهدری که توی خیابان فردوسی مثل سگ میلرزیده، بخشیده و پاتیل به آنجا آمده است. «این وقت شب برای چه؟» آوازهخوان گریان گفت که بهدنبال شاعر ترانهسرا (نواب صفا) آمده است. میگریست و وسط هقهقش از اینکه سیلی آبداری در گوش شاعر ترانهسرا زده است، نادم بود. آمده بود به پای شاعر بیفتد که او را ببخشد «الهی دستم بشکند» یا آنقدر سیلی در گوش او بزند که تلافیاش کند. اما شاعر بخشنده پاسخ سیلی حسودانه او را با شعر «امشب مرا ز روی محبت کتک زدی» داد.
بچههای توفیق آن شب تازه فهمیدند که دلیل سیلی خواننده به گوش شاعر، در حسادت «نوری» به رفیقبازی بیاندازه مردش ریشه داشته است. دخترک برای برانگیختن حس غیرت آوازهخوان به او گفته بود «وقتی نبودی، این آقای شاعر چند بار به خانهام آمد و به من نظر داشت.» داریوش رفیعی محبوبترین ترانهخوان دهه سی، جانش را نهتنها در راه عشق که در جاده بیفرجام اعتیاد گذاشت و مرگش در سال ۱۳۳۷ چنان به نظر خیل طرفدارانش مهلک آمد که صدها اتومبیل سواری برای تشییع جنازه او تا ظهیرالدوله صف کشیدند و جسدش کنار قبر قمر، آرام گرفت. مدتها بود برای ترک اعتیادش، از همه بریده و مشتری دائمی بیمارستان اهری تجریش شده بود.
اما چند روزی بود از اهری بیرون زده و آخرین روزهای زندگی را در منزل اعیانی یکی از رفقا در نیاوران گذرانده بود. چنان جگرش آتش گرفته بود که در سرمای وحشتناک زمستان ۳۷ خوراکی جز سیگار و آبیخ نداشت. تشنهترین موجود جهان بود؛ آبیخ سیگار. آبیخ سیگار. آبیخ سیگار. استخوانهایش زده بود بیرون، پوستش به رنگ میت درآمده بود و نفسش درنمیآمد؛ آبیخ سیگار. آبیخ سیگار. آبیخ سیگار.
دو: دو سال بعد از داریوش رفیعی، اصغر تفکری قهرمان کمدی ایران هم مبتلای «رود نقرهای» شد. کمدین ویرانگری که چه در نقش کلفت خانه بازی میکرد و چه در نقش یک حاجیآقا، مردم از دستش غش و ریسه میرفتند. چه هنگام هل دادن موشک وسط سِن در نمایش «مسافرت به کره مریخ» و چه در نمایش «یک رختخواب و سه مسافر» که در باغ ملی اجرا میکرد سلطان خنده و قهقهه مردم بود. نهتنها روی سن نمایش که در صحنه فیلمبرداری هم ملت از دستش عاجز بودند.
وقتی میخواست برای ادای دیالوگ کوتاهش دهان باز کند، کل گروه فیلمبرداری و بازیگران از خنده ریسه میرفتند و برای یک دیالوگ معمولی ساعتها معطل میماندند. حتی تعریف ساده صحنه عاشق شدنش در استندآپ کمدیهای خصوصی، جماعتی را دیوانه میکرد. آنجا که از روزگار نوجوانی تعریف میکرد که عاشق دختر همسایه شده بود و شب را تا صبح از روی پشتبامهای همدیگر باهم راز و نیاز میکردند. یک شب اصغر هر چه منتظر میایستد، عشقش پشتبام نمیآید و بسیار نگران میماند. از خرپشته سرک میکشد ببیند چهخبر است. پدر و مادر دختر را میبیند که دارند نصیحتش میکنند و او آرامآرام اشک میریزد.
ناگهان بومبببب، خرپشته که طاقت هیکل سنگین او را ندارد فرو میریزد. اصغر اولینبار مفهوم تراژدی موقعیت را وقتی درک میکند که پدرومادر دختره، هیکل قناس او را با هزار مصیبت از زیر خروارها خاک و سنگ درمیآورند و نمیدانند بخندند یا بگریند. بعد از گذشت سالهای بسیار از آن اتفاق کمدی-تراژدی در حالیکه اصغر به قهرمان کمدی کشور تبدیل شده بود، یک شب، هنگام خروج از صحنه تئاتر در حالیکه مردم برای او غلغله میکردند یک جفت چشم سیاه را میبیند که او را با حسرت مینگرد. دخترک کنار همسرش سوار درشکه میشود و با چشمهای حسرتآلود دور میشود و اصغر ساعتها در لالهزار میچرخد و بهیاد خرپشته میگرید.
حالا دیگر تفکری به جایگاهی رسیده بود که وقتی با اتول آخرینسیستمش وارد لالهزار میشد مردم به افتخارش ایستاده کف میزدند و او چنان انرژی میگرفت که با آن هیکل عظیمالجثه و شکم بزرگش، پلههای سالن نمایش را دوتا دوتا بالا میرفت تا تصنیف «گلپری جون» را که بسیار گل کرده بود، بخواند و مردم در سراسر کشور جزوههای چاپ شده ترانه را دستهدسته از فروشندگان دورهگرد خیابانی میخریدند و به خانه میبردند. اما همین قهرمان کمدی مملکت نیز چندان طول نکشید که مثل داریوش رفیعی، آلوده «شیطان سفید» و«رود نقرهای» شد.
حالا دیگر روی صحنه خوابش میبرد اما آنقدر حرفهای بود که وقتی نوبت به دیالوگ خودش میرسید از چرت بلژیکی اصل، میپرید و عین جملات مربوط به پیس خود را به زبان میآورد. چنین بود که جماعتی میگفتند خدایا این «دوا» چیست که هر یلی را به سهسوت پودر میکند. آخرش وقتی کار اعتیادش بیخ پیدا کرد، رفقا او را نیز مثل داریوش در درمانگاه ترک اعتیاد بستری کردند و دکتر معالجش گفت «آقای تفکری حتم دارم که دیگر در صورت ادامه مصرف، مرگتان حتمیست.»
اصغرآقا که تاب جدایی از گردسفید را نداشت، اینبار شیطان غیرقابلترکتری برگزید؛ کوکائین. اما در همین وضعیت خراب همچنان ایمان و تعهدی نسبت به تئاتر احساس میکرد که طاقت دوری از آن را نداشت. روزی که در آخرین نمایش زندگیاش قلبش درد گرفت به روی خود نیاورد و سعی کرد بعد از اتمام هر سه پرده، عازم بیمارستان شود. او قبلا هم چنین صحنه مرگآلودهای را تجربه کرده بود.
روزی که پیش از آغاز نمایش، خبر مرگ پسر شش سالهاش منصور رسیده بود و او چنان یَل بود که در میان اشک و آه بازیگران نمایش، ناگهان با جمله «بچهها شروع میکنیم» پرده را بالا زده بود. آن روز در تمام صحنههای نمایش، تراژدی و کمدی چنان درهم تنیدند که کسی مفهوم واقعی آنها را درک نکرد. هقهق مردم به قهقههشان قاطی شده بود و برای دل فندقی نهنگ عظیمالجثه میگریستند.
این بار اما دیگر کار اصغرآقا ساخته بود. قلب در حال احتضار او وقتی پرده دوم را تمام کرد از کار افتاد. حالا دیگر رنگ صورتش به شدت سیاه شده و از نفس افتاده بود. لحظاتی پیش از آغاز پرده آخر بود که همانجا به حالت اغما افتاد و رفقایش او را به بیمارستان رساندند و مردم گریان در لالهزار غمزده پخش و پلا شدند. قهرمان کمدی کشور در امامزاده عبدالله دفن شد. این بار دیگر واقعا از دست جرثومههای زرورق و کوک تا ابد راحت شده بود.