۱۰۰خاطره پراکنده| اول شهریور بود...
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | پنج سال با پدرم قهر بودم. دلایلش بماند. از ۲۶سالگی تا ۳۱سالگی. در یک ماجرایی مرا تهدید کرد و سپس کنار گذاشت و تمام. سال ۱۳۸۰ دوباره بههم وصل شدیم. خیلی با سردی و ملاحظه. وقتی پس از ۵سال به همراه کسی رفتم خانهاش، خیلی رسمی با هم دست دادیم و رفت آشپزخانه برایم چای ریخت و سوالاتی درباره وضع مطبوعات و اینجور چیزها از من کرد. همراهم با چشمان گرد شده این موقعیت را نگاه میکرد. بعد از ۵سال و اینقدر رسمی؟
وقتی پدرم بهار ۵۸ از کیهان اخراج شد تا مدتها سعی میکرد کار مطبوعاتی را پی بگیرد. با مجله گزارش کار میکرد و دو سه تا نشریه دیگر. به شکل نهادینه شده روزنامهنگار بود. عاشق کار تحقیقی بود. ساعتها مینشست در خانه و از کتابهای مختلف رفرنس برمیداشت و با دقت همهچیز را یادداشت میکرد و به مقاله تبدیلشان میکرد اما بیشتر موارد اینها جایی برای چاپ پیدا نمیکردند. فرصت روزنامهنگاری در بهترین سالهای عمرش از او دریغ شده بود.
در عوض بهعنوان یک معلم تاریخ و جغرافیا شغلش را بهعنوان جانشینی برای عشق اول و آخرش یعنی روزنامهنگاری در نظر میگرفت و در تدریس تاریخ و جغرافی کاری میکرد که شاگردانش به هندسه تحلیلی و زیستشناسی راضی میشدند! آنقدر که سرشان کارهای تحقیقاتی و پروژههای کلاسی میریخت تا بفهمند که با جغرافی و تاریخ نمیشود شوخی کرد.
دو سه ماه پس از آشتی مجددمان بود در فروردین ۱۳۸۱ مادرش را از دست داد و خب ضربه روحی شدیدی برای پدرم بود. افسرده شده بود. در خرداد همان سال هم انتشار چلچراغ شروع شده بود و فشار کار انتشار یک هفتهنامه پروپیمان تمام توان و وقت من و بقیه بروبچههای چلچراغ را گرفته بود و من فرصتی برای سر زدن منظم به او نداشتم.
در همان فضای سرد مستمر بین من و پدرم و در تیرماه ۸۱ بود، روزی که رفته بودم دیدنش، دیدم کنار چراغ مطالعهاش چندین شماره از مجله چلچراغ وجود دارد. بعد فهمیدم از خواندنشان سرشوق آمده بود و از اینکه بالاخره من یک خرده روزنامهنگاری بلد شدهام! راستش از حضور من در گزارش فیلم در اوایل دهه هفتاد راضی نبود. احتمالا پای اختلافات حرفهای با هوشنگ اسدی در میان بود چراکه در روزنامه کیهان قبل از انقلاب فکر کنم اسدی دبیر پدرم بوده با آنکه پدرم ۱۰ سال از هوشنگ بزرگتر بود.
اما در سال ۵۷ پدرم بالاخره به دبیری سرویس اجتماعی رسیده بود. این رابطهها را فقط از روی حدس و گمان میگویم چون که پدر به هیچوجه اهل حرف زدن از کسی نبود. صفتهای آزارنده زیاد داشت. عصبانی بود، کمصبر بود، تمامیتخواه بود و… . اما مطلقا پشتسر کسی حرف نمیزد و این از عجایب بود.
یادم است دردوران آشتیمان ناگهان گفت بگذار به لحاظ مالی کمکت کنم.این منجر شد به یک چک سه میلیون تومانی که خب در سال ۱۳۸۰ قیمت یک پراید بود. اما بلافاصله اضافه کرد که الان بهره وامهای بانکی ۱۶ درصد است. تو با ۱۲ درصد بهره برگردان . خواستم بگویم چنین آدم عجیبی بود.
در همین آشتی دوباره بود که فهمید من صفحهای هم در روزنامه نوروز (شاید هم یاس! دقیق یادم نیست) دارم. پس یک گزارش تحقیقی درباره شرایط آب در ایران را به من داد. روی چهار صفحه کلاسور با خودکار نوشته بود. پر از عدد و رقم و بدون حتی یک خطخوردگی. ازش گرفتم تا بسپارمش برای چاپ. مطمئنم از همه گزارشهای زیستمحیطی آن روزها و سالها بهتر بود. بهش قول دادم اما از یادم رفت. هی امروز و فردا میکردم و بعد هم گمش کردم.
اواخر مرداد بود که رفتیم دنبالش و بردیمش تماشای فیلم دیگران با حضور سرکار خانم نیکول کیدمن در سینما فرهنگ. و خب بهش خوش گذشت. جوانان خوشلباس و شلوغ دور و برش بودند (تماشاگران را میگویم، طبیعتا اشاره به خودم نیست) و وقتی گیشه گفت بلیت تمام شده است، زد به دل جمعیت با دو سه تا بلیت برگشت که از بازار سیاه خریده بود.
فیلم را دیدیم و بعدش هم شام خوردیم. بهش خوش گذشته بود. بعدش رفتیم خانهاش و او یک ترانه آذری برایمان گذاشت درباره ساری بلبل. کلی سربهسرش گذاشتم که چرا به قناری میگوید بلبل زرد. بعدا فهمیدم که صبح روز بعد در مسابقات پینگپنگ دبیران و معلمان منطقه هفت با قاطعیت اول شده بود. بعدا فهمیدم که برگه آزمایش خونش را که دو سه هفته قبل داده بود، به همکارانش نشان داده بود که کوچکترین مشکل و کموکاستیای در آن نبوده است.
سه روز بعد، صبح جمعه بود که با صدای پیامگیر تلفن خانهام از خواب بیدار شدم. صدایی متعلق به نوه عموی پدرم که از سلماس آمده بود و سرباز بود و جمعهها به پدرم سر میزد. با لهجهای غلیظ میگفت پدرتان صبح حالش بههم خورده و رفته اورژانس بیمارستان امیرالمومنین در شهرآرا… خوابآلود از خواب پا شدم. سه ربع بعد اورژانس بیمارستان بودم و سراغ پدرم را گرفتم. گفتند حالش بد بود فرستادیم سیسییو. طبقه چهارم. جا خوردم. فقط انتظار یک مسمومیت غذایی را داشتم اما سیسییو؟
در سیسییو دوری زدم و تختها و اتاق را نگاه کردم و پدرم را ندیدم. به سرپرستار اسم پدرم را گفتم. همانطور که به من زل زده بود بغضش ترکید. پدرم بیست دقیقه قبل فوت کرده بود. بهخاطر سکته قلبی. پرستار میگفت که یک گوشه دراز کشیده بود که یک دفعه به خودش پیچید. بدون صدا و بدون فریاد و تا به خودمان بجنبیم از دستش دادیم.
سکته قلبی در خود سیسییو.در اول شهریور ۱۳۸۱ در ۶۲سالگی. مراسم ختمش را درمسجد الجواد گرفتیم. برای قوم و خویشهایش و دوستانم، فضای مسجد بزرگ به نظر میرسید اما بعد از یکساعت شاگردانش آمدند. میآمدند و پرمی کردند و بعد میرفتند تا دسته بعدی بیاید. بیش از صد نفر. آمده بودند به سوگواری معلمشان. معلم سختگیرشان.