یادداشت ابراهیم افشار| بچههای نظامآباد و الکوکو
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: آقا. باشد. ما خوشحالیم. ما از این دامادی و این حنابندانمان مسروریم که عازم جامجهانی شدیم. بچهها متشکریم. ما در اوجِ این همه گیر و گرفتمان به این سیاهبازیها و روحوضیها نیازمند بودیم. به این آرتیستبازیها. ما برای جلا دادن دلمان و رها شدن در خنکای این خوشباشی مدام و البته موقتی، نیازمند بودیم. موقتی از این نظر که از فردا باز به دنیای بیرحم درونیمان عودت داده خواهیم شد. دردهایی که مدام زیر سایه فوتبال سکرآور پنهان میشوند و دوباره با عریانی تمام، رخ مینمایند.
ما به فضیلتهای این فوتبال رهاییبخش نیازمندیم که رابطهاش حتی با «شاخص خوشبختی» در جهان، همساز نیست. که اگر شاخص خوشبختی مردمانش ملاک بود لابد باید سرزمینهایی چون کانادا، نیوزیلند، اتریش، لوگزامبورک، آمریکا و مالتاش فینالیست جامجهانیها میشدند و ما میرفتیم پیِ غریبیمان. فوتبال اگرچه خود شادیبخشترین اسباببازی جهان است اما ربطی به شاخصهای خوشبختی و بدبختی مردم جهان ندارد. باز ستارههای کشورهایی که از لحاظ شاخص خوشبختی، در قعر جدولهای پژوهشگران و مردمشناسان خفتهاند (از مصر و سنگال تا تونس) به سیم آخر خواهند زد.
باز ما از خداوندگار فوتبال خواهیم خواست که خوشباشی صعود به جام جهانی به مردمان بیشاخص سودان، تانزانیا، سوریه، افغانستان، زیمبابوه، اوگاندا، هند، اتیوپی نیز برسد تا آنها نیز به خوشدلی تمام، راهی در این ضیافت عظیم پیدا کنند. البته فوتبال خوبیاش این است که برخلاف مجریان و گزارشگران بلبلصفت تلویزیون ایران، ربطی به شاخصهای بدبختی و خوشبختی مردمان جهان ندارد. به فوتبال چه ربطی دارد که مولفههایی چون سرانه تولید ناخالص داخلی، عدالت اجتماعی، امید به زندگی، آزادیهای فردی و جمعی و رفاهیات مردمان جهان و یا حتی واژگونی آنها، در میان کشورهای صعودکننده چقدر است.
اینجا فقط باید جنگید و «ستارهبازی» کرد. فوتبال تنها پدیده اجتماعیست که نهتنها به شاخصهای خوشبختی که حتی ربطی به پرجمعیتی و کمجمعیتی نیز ندارد. در فوتبال ممکن است کشورهای پرجمعیت جهان (چین، هند و اندونزی) راهی به ضیافتهای جامجهانیاش نداشته باشند اما فسقلیهایی مثل ایسلند قد برافرازند. فوتبال نهتنها با شاخصهای جمعیتی، که حتی با شاخص عدالت اقتصادی هم همساز نیست.
ممکن است ۱۰ کشور مهم این حوزه (اوکراین، اسلوونی، چک، قزاقستان، بلاروس، کوزوو، فنلاند، نروژ، مولداوی) راهی به ضیافت جهانی ۲۰۲۲ نداشته باشند اما بیعدالتترین کشورهای حوزه اقتصاد، آنجا حاضر و ناظر باشند (برزیل، کلمبیا، پاناما، مکزیک، کاستاریکا). پس بگذارید فوتبال نیز همچون سینما و ادبیات، تعلقخاطری به ضعفا و پاپتیها داشته باشد. بگذارید ما نیز مدتی را بیشاخص و در گریز از آمارها زندگی کنیم که فوتبال خود شاخصهای خاص خود را دارد.
دو: هرچقدر هم که من داداردودور بکنم، فوتبال همیشه در این مملکت با مولفههای سیاسی گره خورده است. هنوز یادم هست که درست در همان روزی که تیم ملی عازم آرژانتین بود چریکهای ضدسلطنتی ایران، هشت نفر را در کرج گروگان گرفتند و خبر اعزام به جامجهانی، زیر سایه این گزارشها مدفون شد. همچنین روز پیش از افتتاح جامجهانی ۱۹۷۸ در حالیکه دانشجویان معترض تهرانی، خوابگاه را به ویرانهای تبدیل کرده و امیرآبادشمالی را بسته بودند روزنامهها حتی یک سطر از آن ننوشتند اما از ریزترین حاشیههای آن تیم گونیگونی خبر مخابره کردند.
مثلا اینکه ایران «ریشوترین» تیم جام است. یکی دوشب قبل از شروع بازیها بود که حشمت با سیاستی پدرانه بچهها را صدا زد و یواشکی ندا داد که «بابا بروید ریش و پشمتان را بزنید و دست از هیپیبازی دربیاورید تا خبرنگاران اروپایی اینقدر به تیم ما گیر ندهند که ریشوترین تیم جامجهانی است». آن لحظه اما بچههای ژیگولو همگی پیچیدند و دست بهصورت خود نزدند و تنها علی پروین بود که اطاعت محض کرد و رفت ریش و پشمش را از ته تراشید. حالا که دیگر ریشو بودن مد است. وای به حالتان اگر با سهتیغه دهه شصت به جام جهانی صعود میکردید.
سه: از حالا میتوان فانتزیبازیها را آغاز کرد. مثلا اینکه ستارههای ایرانی پیراهنشان را با جامه کدام ابرستاره عوض خواهند کرد؟ مثل جام جهانی روسیه که جماعتی در قالب ینگه و مشاطه بهدنبال رونالدو بودند تا عطر پیراهنش را به یادگار بگیرند. یاد حسن نظری بهخیر که در جام ۱۹۷۸ وقتی در پایان بازی با اسکاتلند به سمت گوردن مککوین ستاره یک میلیون دلاری اسکاتلند رفت تا پیراهنش را به یادگار بگیرد با اخم و تخم او مواجه شد و به ناچار سر به زیر انداخت و راه رختکنی خودمان را در پیش گرفت.
چند ثانیه بعد اما در رختکن تیم ایران باز شد و حسن در حالیکه داشت خودش را تر و خشک میکرد پسره ککیمکی اسکاتلندی را دید که پیراهنش را گرفته دستش و آمده که دلخوری را از دل او دربیاورد. اینبار حسن بود که طاقچهبالا گذاشت. بچههای تخس تیم ملی، کلی به او تیکه انداختند که «حسنجون، بابا این کم آدمی نیستها. ستاره یک میلیون دلاری اسکاتلندیهاست. بیا از خر شیطون پیاده شو و پیراهنش را بگیر. حالا که خودش پشیمون شده، دست رد نزن به سینهاش خب.» اما حسن به طعنه گفت: «اگه او مرد یک میلیون دلاری است من هم ستاره هزارتومنی تاج هستم خب. این به اون در».
چهار: نمیدانم چند ماه بعد که هواپیمای اختصاصی تیم ملی به سفر قطر خواهد کرد مملکت با چه دردهای اقتصادی مواجه است. اما اولین تیم ملی اعزامی به جامجهانی ۱۹۷۸ در حالی با بدرقه هزاران نفر از هواداران جینگیمستونش مواجه شد که وقتی داشت سوار بر هواپیمای اختصاصی جت ۷۰۷، مهرآباد را به قصد کوردوبا ترک میکرد جای سوزن انداختن نبود. چهارم خرداد ۱۳۵۷ در حالیکه دیگر رسما بوی انقلاب و خیزش و اعتراض از شهرهای بزرگ ایران متصاعد میشد و چریکها و دانشجویان هر روز در خیابانی قیامت بهپا میکردند اعضای اصلی، ذخیرهها و حتی خطخوردههای تیمملی به همراه کادر مربیگری و سرپرستی در ساعت ده صبح، تهران را به مقصد آرژانتین ترک کردند.
طیاره حامل تیم ملی بعد از سوختگیری در مادرید، به سنگال رفت و بچهها بعد از چند ساعت استراحت در داکار، ساعت ۹ صبح جمعه عازم کوردوبا شدند و ساعت ۳ و ۴۵ دقیقه به آرژانتین رسیدند. طیارهای که لبریز از شادمانی و بهت بود و البته بوی کتلتهای ماماننصرت زیر دندان دکتر زرکش و بچهها مزمزه میشد در حالی در فرودگاه مقصد به زمین نشست که تیمی از دخترکان مستقبل چنان فضای نشاطآوری در صحن فرودگاه ایجاد کرده بودند که بعضی از بچههای جوانتر تیم را مجبور به رقص باباکرم کردند و صدالبته عکاسهای ایرانی برای تهیه تصاویر دلیرانه از چنین صحنههایی، کاملا دلی از عزا درآوردند.
همزمان با اعزام تیم ملی، مجله اطلاعات بانوان به این فکر افتاد که «دختر برگزیده ایران» را به جامجهانی فوتبال اعزام کند و به همین منظور صدها دختر از سراسر ایران در این کنکور شرکت کردند و بالاخره هیاتژوری این رقابتها، خانم سیمین افشار را بهعنوان «میس جامجهانی» انتخاب نمود. دختری که فوقلیسانس میکروفسیلشناسی از دانشگاه لندن بود و بهعنوان مهندس زمینشناسی در شرکت نفت ایران کار میکرد.
پنج: از دیگر خبرهای حاشیهای جامجهانی ۷۸ یکی هم این بود که روزنامههای ایران گزارش دادند پیراهنهای تیم ملی بر تنشان زار میزند و گشاد است. آنها نوشتند ایران تنها تیمیست که دوبار شماره پیراهنهایش را عوض کرده و از این بابت باعث عصبانیت گزارشگران و ژورنالیستها شده است. جریان از این قرار بود که پیراهنهایی که در تهران برای تن بچهها پرو شده بود اندازهشان با شمارههای نصبشده بر آنها جور نبود. مثلا پیراهن شماره هفت پروین به تن کازرانی میخورد و پیراهن غفور، قد روشن بود.
یکی دیگر از حاشیههای آن جام که کیفمان را کوک کرد گلر خُل و چِل تیم ملی پرو بود که در گروه ایران افتاده بودند و ما را با چهار گل بردند. او آنقدر دیوانهبازی راه انداخته بود که در خود پرو با عنوان مسخره «الکوکو» صدایش میکردند. مربی پرویی نذر کرده بود که اگر الکوکو در میدان دیوانگی نکند هنگام بازگشت به کشورش هر شب یک شمع در کلیسای محلهاش روشن خواهد کرد. پروییها اوضاع مالیشان چنان مضحک بود که برای سفر به آرژانتین، از فیفا دستقرض صدهزار فرانکی گرفته بودند و مربیشان اعلام کرده بود ما تنها تیم حاضر در جامجهانی هستیم که برای بازیهایمان از پاداش و دستمزد خبری نیست.
پرو بعد از آنکه ایران را به خاک سیاه نشاند از گروه بالا رفت اما در مراحل بعدی به پست آرژانتین خورد و با خودن شش گل! بوی گاوبندیاش بلند شد. پرو تیمی چنان خرافی و آخرالزمانی بود که بازیکنانشان بر سر پوشیدن شماره ۱۳ باهم دعوا داشتند و آخرش سفیر این کشور در آرژانتین پادرمیانی کرد تا این شماره را به یکی از بازیکنان ذخیره تیم بدهد و غائله بخوابد. مربی پرو از وضعیت خوابگاه تیمش بهشدت ناراحت بود و آن را به اسارتگاه تشبیه میکرد. او میگفت آلمانیها را نگاه کنید که چگونه در ناز و نعمت بهسر میبرند اما ما برای پیدا کردن یک زمین تمرینی فسقلی، تا ۴۸ ساعت مانده به افتتاح جام اسیر بودیم.
شش: این فقط داستان کنعانیزادگان نبود که در مقدماتی جامجهانی این دوره مسئلهساز شد. در جام جهانی ۱۹۷۸ نیز که آرژانتین در آتش اختلافات سیاسی جناحهای رادیکال داخلی میسوخت و تمرینات تیمهای معروف جهان زیر سایه سرنیزه سربازان مسلح برگزار میشد هیات برگزاری بهخاطر ناامنیها به تمام تیمها ازجمله به گروه سرپرستی تیم ملی ایران اکیدا توصیه کرده بود که بدون اسکورت از هتل بیرون نیایند.
اما در همان روزهای اول پیش از افتتاح جام، یک شب یکی از بچههای نظامآباد جیم شده بود که برود دلی از عزا دربیاورد. وقتی پلیس و سرپرست تیم ملی، نصفهشب خیابانها را با آژیر اتول خود برای جستوجوی او زیر پا میگذاشتند بالاخره او را در یکی از بارهای شبانه پیدا کردند و به اردو برگرداندند. آن لحظه فقط باید حال صدقیانی را میدیدی! پیرمردی که بچههایش را از طفلان حقیقی خود بیشتر دوست داشت. خدایا بچههای نظامآباد را از گزند قضا و بلا حفظ کن!