ماجرای دخترک عجیب و کافیشاپ حوالی خیابان بهار
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | گفتم: «میام!» و به فاصله چند ثانیه گفتم. دختری بود حدودا بیست و دو سه ساله، زیر گونه جای گزیدگی داشت؛ شاید بازمانده از یک بیماری پوستی، سوختگی، نمیدانم. لکهای مایل به قهوهای با تراشیدگیها و تورفتگی داشت. قبل از آن من ایستاده بودم در انتظار اسنپ. سمت بهار بودیم. زانو زده بودم به دیوار، گوشی را چک میکردم. همین لحظه بود که دیدم آمده سمت من. گمانم این بود بروشورهای تبلیغاتی پخش میکند یا چی. منتها جلوتر آمد.
عصر تابستان بود. هوا روشن. زیاد گرم نبود. زانو برداشتم، نگاهش کردم و دیدم که فرصت نداد. پشت هم، همانطور که این طرف و آن طرف را میپایید، بیوقفه، میگفت. پابهپا هم میکرد. در شروع کلامش اما مکث داشت. گفت:«…آقا من شما رو نمیشناسم، ولی یه خواهشی دارم. میشه یه ربع بیایید توی اون کافه؟» با دست نشان میداد و ادامه میداد: «چند نفر میان، من و شما روی یه صندلی فقط با هم حرف میزنیم. بعد میرید. همین! میشه؟» نفس نفس میکشید.
به اندازه چند ثانیه مکث داشتم. سردرگم مانده بودم. نگاهش میکردم. چشم میدزدید. بهموازات شانهاش روی دیوار، ناگهان شعری را دنبال میکردم، گفتم: «میام!» و راه افتادیم. کفشهای کوچک مشکی پا داشت و مانتویی قهوهای به تن. روسری زرشکی روی سرش، پود پود شده. نرسیده به کافه گفت: «میدونم چه فکری دارید میکنید ولی…» وسط حرفش میدویدم، گفتم: «من هیچ فکری نمیکنم. الان کاری که ازم خواستید رو انجام میدم.»
نگاهش میکردم، بغض داشت. همزمان خودش را جمع و جور میکرد. چیزی را از ذهنش میراند. بعد رفتیم توی کافهای نیمهروشن، کنج آن کسی نبود. نشستیم. سعی نداشتم زیاد روی چهرهاش دقیق باشم اما ظواهر از هیچگونه جذابیتی نشان نداشت؛ هیچ. گفتم: «الان باید چی کار کنم؟» مستأصل، خوب روی صندلی جاگیر نمیشد. بیقراری داشت. گفت: «الان میان.» گفتم: «فقط بگید کی هستن.» گفت: «دوستهام.» یکی از کافهمنها، منو را میآورد. گفتم: «من چیزی باید بگم؟» منو را میگرفت.
گفت: «نه، نه.» بعد نگاهی سرسری روی پیشنهادهای منو داشت. گفت: «من شما رو معرفی میکنم به یه اسمی. شما مثلا با منی.» گفتم: «باشه. بعد چی کار میکنیم؟» گفت: «بعدش میشینیم، با هم حرف میزنیم.» پرسیدم: «اونها چی؟ دوستهات. پیش ما میشینن؟» گفت: «نه، اونها خودشون میرن.» با تأنی گفتم: «اوکی!» و هنوز منو را به سمت خودم برنگردانده بودم که دیدم دخترک بلند شده.
دیدم در کافه باز شده و چند تایی دختر و پسر با بگو مگو و خنده جلو میآیند. یکی از آنها بغلش میکرد. ناخواسته جلو میرفتم. دختر مرا به اسم «کیارش» معرفی میکرد. بهظاهر لبخند داشتم. با یکی دو تا از پسرها دست هم دادم. به دخترها سلام کردم. دخترک از آنها عذرخواهی میکرد. و چند دقیقه بعد روی صندلی، روبهروی او دوباره مینشستم. گفتم: «الان حرف بزنیم؟» سر تکان میداد. و چند دقیقه بعدی نمیدانستم چه میگفتم، فقط میگفتم.
منتها وسط جملاتم ناگهان گفت: «الان میشه یه کاری بکنید؟ ببخشید اگر هم نمیشه بهم بگید.» گفتم: «راحت باشید. چی؟» با مکث گفت: «میشه یه جوری نشون بدید که مثلا دارید با من سلفی میگیرید؟!» بلند شدم و گوشی را در دست گرفتم. ژست سلفی میگرفتم. همزمان پشت سر، توی نمایشگر گوشی، دوستانش را تماشا میکردم که گاه و بیگاه پچ پچ دارند؛ نگاههای دزدکی. سرش را پایین انداخته بود.
همزمان میگفت: «عالی بود. ممنونم. ممنون.» نشستم و به ادامه جملاتی به ظاهر شبیه گفتوگو سر و شکل میدادم. با این حال لحظهای میدیدمش که در آستانه اشک ریختن است؛ قطرهای که هنوز به گونه نرسیده بود. فوراً گفتم: «خرابش نکنید. تا اینجاش رو درست رفتیم. داری خراب میکنی.» سر تکان میداد. گونهاش را پاک میکرد. بعد بهظاهر میخندید. چند دقیقه بعدی هم موبایلش را درآورده بود و عکسهایی از طبیعت نشانم میداد.
گفتم: «خوبه. الان درسته!» گفت: «آره، آره. حواسم هست.» بعد اضافه کرد: «الان اگه میخواید برید، من اوکیم. ببخشید وقتتون رو گرفتم. ولی واقعا هر کی هستی دمت گرم.» چیزی نمیگفتم. گفتم: «باهاشون موقع رفتن خداحافظی میکنم دیگه، درسته؟» گفت: «آره، آره. بلند میشیم. بعد دیگه خداحافظی و اینها. بعد میری.» بلند میشدم، خداحافظی میکردم، چند ثانیه بعد میرفتم.