افغانستان | دو قدم مانده به قتلعام ستارهها
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | ما و افغانستان، هر دو با جنگ زاده شدهایم و با جنگ مردهایم. در جنگ عاشق شدهایم و در جنگ، پیر. پیرمان درآمده است. امروز بهجای تعریف از بادبادکباز خالد حسینی، دوست دارم داستان جنگی اولین سفر رسمی تیم ملی فوتبال ایران به کابل را بنویسم. از آن روزهای ۸۰ سال پیش که هنوز شعلههای جنگجهانی دوم به ایران نرسیده بود اما ستارههای نسل اول فوتبال ایران وقتی به افغانستان رسیدند آنجا هنگام استراحت در خوابگاه، ناگهان وقتی پیچ رادیو را چرخاندند از حمله متفقین به ایران خبردار شدند. به ثانیهای کامشان زهر شد و در اوج قحطی و ناامنی و بیچارگی، برای رسیدن به وطن مصائبی تحمل کردند که به زبان نمیآید.
این پرمخاطرهترین سفر تیم ملی در تاریخ ورزش ایران بود و در حالیکه کرکسها هر لحظه مرگ بالای سر بازیکنان تیم ملی به پرواز درآمده بودند آنها به لطف زباندانی و هوشیاری حسین صدقیانی (مدیر تیم) جان از خطر جسته و سالم به وطن بازگشتند. تیم ملی در اولین بازیاش روز دوم شهریور ۲۰تیم منتخب قندهار را بردند.
دومین دیدار را در حضور دههزار تماشاگر کابلی، یک- صفر به تیم ملی افغانستان باختند و دیگر جنگ، مهلت به بازی سوم نداد. تیمی که با سلام و صلوات به افغانستان اعزام شده بود، در بازگشت حتی نان نداشت که در مسیر کابل- تهران سق بزند. تیم بیست نفره کلنی فوتبال ایران هنگام رفت، طی مراسم مختلف بزرگداشت و تشبثات فراوان بدرقه شد و جاده خراسان را در پی گرفت. آنها بالاخره به شهر طیبات رسیدند که گمرک ایران و افغانستان در آن واقع شده بود و فردایش سوار بر چند ماشینِ سواری، راه هرات در پیش گرفتند.
سفر غریبانه با لولیدن در جادههای خاکی آغاز شد. تیم اعزامی بعد از مصائب بسیار، بالاخره به شهر هرات رسید و عازم منطقه سرسبز و خرّم قندهار شد. آنجا در مسابقهای تیم کلنی قندهار را پنج بر هیچ شکست دادند و با تشریفات بسیارعازم غزنین شد. شهری بناشده در دامنه کوهی مخروطیشکل و تقریبا با معماری «کندوان» خودمان که حیاط خانه هر کس، قسمتی از پشتبام منزل دیگری بود و منظرهاش دل از بچهها برده بود. بچههای فوتبالیست پس از چند روز تاختن به کابل رسیدند و در باشگاه افسران اسکان یافتند. در ضیافت ظاهرشاه- پادشاه وقت افغانستان- آنهم در آن کاخ کوهستانی، بسیار عزت و احترام دیدند.
تیم ملی در بازی دوستانه خود که در یک قطعه سبزهزار بسیار بزرگ برگزار شد یک- هیچ به کابل باخت و تازه روزهای نحساش آغاز شد. داستان از روزی کلید خورد که بازیکنان را به تماشای دیدنیهای شهر کابل بردند و حسن ناظری بازیکن اصفهانی تیم ملی، مریضاحوالی را بهانه کرد و در باشگاه به استراحت پرداخت. او برای اینکه حوصلهاش سر نرود با چرخاندن موجهای یک رادیو که دلش را برده بود، ناگهان ایستگاهی را گرفت که به زبان فارسی برنامه پخش میکرد و این اعلامیه دم به دم از آن پخش میشد: «توجه توجه… کشورهای آمریکا، انگلیس و روسیه مشترکا به ایران حمله نمودند و چندین نقطه را بمبباران کردند، سربازان انگلیس از جنوب و سربازان روسیه از شمال وارد خاک ایران شدند.»
بازیکن ایرانی چنان مشوش شد که به محض بازگشت بچههای تیم از گردش، خبر فاجعهبار را کف دستشان گذاشت. ابتدا هیچکس حرفهای او را باور نکرد و گمان کردند که خبر اشغال ایران نیز مثل همان شوخیهایی است که او در راه تهران-کابل، بچهها را با آنها سرگرم کرده بود. فوتبالیستها وقتی خبر اشغال کشور را از زبان ناظری به صدقیانی رساندند او هم بسیار ناراحت شد و به بازیکن اصفهانی توپید که «آدم نباید با همه چیز شوخی کند، مخصوصا با چیزی مثل جنگ». ناظری قسم و آیه آمد که «آقا خدا گواه است که این مطلب را از رادیو شنیدم».
صدقیانی بلافاصله خود سراغ رادیوهای خارجی رفت و با توجه به زباندانیاش که هنگام بازی در بلژیک، زبانهای خارجه را یاد گرفته بود خبر سرایت جنگ به ایران را از ایستگاههای رادیو اروپا شنید و پریشانی غریبی اردو را فرا گرفت. ناگهان از طرف آقای سمیعی سرکنسول ایران در افغانستان، خبری رسید که: «مملکت ما از طرف کشورهای آمریکا، انگلیس و روس مورد هجوم قرار گرفته است و مملکت در حال حاضر به جوانان احتیاج دارد. فورا اثاثیه خود را جمع کنید تا هرچه زودتر خودتان را به مسئولین سرحد طیّبات معرفی نمائید.»
چند ساعت بعد، یک اتوبوس قراضه آمد و بازیکنان پریشانخاطر را سوار کرد. ۲۴ ساعت بلاانقطاع راه رفتند تا خود را به گمرک طیبات رساندند. در طیبات جایی برای اسکان موقت تیم پیدا نشد. همه مقامات- از فرماندار تا بخشدار، از ژاندارمها و پاسبانها تا متمولین و متمکنین- از شهر گریخته بودند و رئیس گمرک مجبور شد تیم را در منزل خود جای دهد. حالا تمام دغدغه بازیکنها نه فقط در گرسنگی و بیآذوقگی، بلکه در این بود که تلفن یا تلگرامی به خانه بزنند و مادران خود را از سلامتیشان خاطرجمع کنند.
اما نه تنها تلگرافخانه و تلفنخانه تعطیل بود بلکه اداره پست هم بسته بود و تماس با خارج از شهر ناممکن. بدتر از همه اینکه در شهر شایع شده بود روسها تا تربتحیدریه آمدهاند و ژاندارمها را کشتهاند. مردم برای هم تعریف میکردند که سربازان روس، دو پای یک نانوایی را به دو کامیون بسته و در جهت مخالف به حرکت درآوردهاند و مرد نانوا دوشقه شده است. شایعات از خود جنگ هم فجیعتر و وحشتبارتر بود: «سربازان روس در جادهها اگر ماشینی ببینند سرنشینانش را پایین میآورند و همانجا محاکمه میکنند و چهار حلقه لاستیک اتولشان را درمیآورند و میبرند.»
روز سوم اقامت در طیبات بود که صدقیانی دستور داد یک بیرق سفید بزرگ روی شیشه جلویی اتوبوس نصب کردند که روسها علامت تسلیم را ببینند و افندی معرفینامه تربیتبدنی را هم در دست گرفت که تایید میکرد آنها قهرمانان فوتبال ایران هستند و از افغانستان میآیند. رئیس گمرک از آذوقه خانواده خود، مقداری نان، تخممرغ و یک تغار بزرگ پر از خیار و پیاز و گوجه و سبزیجات و سرکه در ماشین تیم ملی گذاشت تا توپچیها وسط راه از گرسنگی نمیرند و به مشهد برسند. بعد از چند ساعت حرکت در بیابانهای خشک و لمیزرع، نزدیک ظهر صدقیانی دستور برای ناهار داد.
آذوقهها را آوردند و به هر کس تکهای نان رسید و قاشقی سالاد. هنوز لقمه اول از گلویشان پایین نرفته بود که از دور، گرد و خاکی نمایان شد. از فرط هول و ولا، هر کس آن را به چیزی تعبیر و تشبیه کرد ولی راننده اتوبوس گفت: «این باید یک ستون پیاده سربازان روسها باشد.» نفسها در سینه حبس شد و ستارهها اشهد خود را خواندند. تیزهوشی و تدبیر صدقیانی اینجا به داد رسید که ابتکاری از ذهنش گذشت و فیالفور دستور داد همه بازیکنان لباسهای فوتبال خود را بپوشند و توپهای فوتبال را بیاورند تا در بیابان خشک و بیعلف مشغول بازی شوند. وقتی یک «جیپ» روسی پیشاپیش ستون ارتش شوروی مقابل بازیکنانی که در بیابان خلوت فوتبال بازی میکردند توقف کرد ضربان قلب بازیکنان قابل شمارش نبود.
آقای صدقیانی که خود لباس داوری فوتبال پوشیده بود دوید جلو و خود را به جیپ رساند. کمی با سرنشینان اتومبیل مکالمه کرد و سپس دستور داد همه بازیکنان به خط شوند و به ترتیب قامت بایستند و توپ را جلو پای خود بگذارند. آنگاه از ماشین جیپ فرمانده، یک ژنرال پیر روسی در حالی که قبای بلندی بر تن داشت و یک ستاره سرخ روی سینهاش نصب شده بود با دو گروهبان زن مجهز پیاده شدند و وضع بازیکنان را که رنگپریدهترین ستارههای دنیا بودند، بررسی کردند. صدقیانی به زبان روسی هر کدام از بازیکنانش را به مارشال معرفی کرد. اما برخلاف بازیکنان هراسان، ژنرال روسی از خوشحالی در پیراهنش نمیگنجید.
انگار بعد از مدتها نبرد در خاک غربت، اکنون با پیدا شدن یک مرد متشخص که زبان روسی را عین زبان مادری صحبت میکرد فرصت تفریح یافته است. در تمام لحظاتی که صدقیانی تمام مدارک فوتبال و کارتهای شناسایی اعضای تیم را به ژنرال نشان داد بازیکنان از فرط استرس به میّتی شبیه بودند که نای حرکت نداشتند. ژنرال دستور داد همگی تقسیم به دو تیم شوند و فوتبال بازی کنند. بازیکنان اما از ترسجان خود چنان شجاعانه بازی میکردند که مارشال از این همه انگیزه تعجب کرده بود. او بعد از تماشای بازی دستگرمی بیاباننشینها! دستور داد دفتری برایش آوردند و شرحی از وضعیت بازیکنان و در امان بودن آنها به رشته نگارش درآورد. اماننامهای خطاب به کلیه سرپرستهای گروهانهای روسی سرراه تنظیم کرد و سپس با ادای احترام، سوار جیپ شد و خداحافطی کرد و رفت. حالا تمام آن بازیکنانی که تا ساعتی پیش از سلامتی جان خود مطمئن نبودند به سجدهشکر افتاده بودند.
تیم ملی فوتبال ایران بعد از سپری کردن شومترین روزهای عمر خود، بالاخره با راندن شبانهروزی در جادههای خاکی صعبالعبور به مشهد رسید. جادههایی که در هر جایش که ارتش روس جلوشان را گرفت نامه ژنرال روسی را نشان دادند و مرخص شدند. در مشهد ابتدا سراغ استاندار را گرفتند اما خبردار شدند که او نیز مثل بقیه مقامات فراری شده است. شهر به دست سربازان روسی اشغال شده بود. حالا دیگر بودجه تیم هم که نزد صدقیانی بود تهاش درآمده بود. او وقتی فهمید برای تهیه سور و سات تیم چیزی در بساط ندارد قضیه را با توپچیها در میان گذاشت و آنها تصمیم گرفتند ساعتهای خود را بفروشند تا تنخواه مسافرت مشهد-تهران جور شود.
حالا دیگر اینجا وطن خودشان بود و ضربالمثل است که کاش آدمی را در خاک خودش گرگ بخورد اما در سرزمین غریبه نمیرد. توپچیها در مشهد صحنههایی دیدند که تا آخر عمر تبدیل به کابوسشان شد. در میدان ارک سربازان روسی را دیدند که هتل را محاصره و خیابانها را قرق کرده بودند. سربازانی که افسران ایرانی را با تهدید اسلحه از هتل بیرون میآوردند، کف کامیونهای روسی مینشاندند و به اسارت میبردند. زن و بچههای افسران اسیر ایرانی در فاصله دورتری ایستاده و با ضجه و شیون، عزیزان خود را به سوی عشقآباد و سیبری بدرقه میکردند. همانجا بود که یک افسر ایرانی برای فرار از دست روسها، خود را از بالکن طبقه دوم هتل به پایین پرت کرد و مرد.
اعضای تیم ملی بالاخره سوار بر اتوبوسی لکنته که حکم جواهر را داشت به شهر سبزوار رسیدند. آنجا بعضی افسران ایرانی را دیدند که از پادگانها فرار کرده بودند و با موهایی ژولیده و در لباس چوپانی و حتی جامه خمیرگیری، میخواستند ناشناس بمانند. صدقیانی وقتی التماس آنها را دید پذیرفت که صورتشان را بتراشند و مثل بقیه فوتبالیستها لباس بپوشند و در اتوبوس تیم جاگیر شوند. چند کیلومتر مانده به آخرین بازرسی روسها در نزدیکی تهران، ستوانها زیر اثاثیهها مخفی شدند و صدقیانی برگه مارشال را نشان داد و رد شد. تیم به تهران رسید و بازیکنان تازه فهمیدند مسیر طیبات تا تهران را دوماهه طی کردهاند. ما فرزندان جنگیم. جنگهایی سیاه، جنگهایی سرخ. ما را به لاجوردی بودن خودتان ببخشید.