رابطه گنجشکها و آقای همسایه با نتورک مارکتینگ
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا این گنجشکهارو دیدین صبحها چه میکنن؟… یک ضرب جیکجیک میکنن و اینجور که مشخصه، هیچ کدومشون هم به حرفِ گنجشک دیگهای گوش نمیده و جیکِ خودشو میزنه… غرض از ذکرِ این مقدمه، این بود که در همسایگی ما، آقایی هستند که ظاهرا در ابتدای خلقتشون، بنا بر این بوده که در بینِ همین پرندگان کوچک دوستداشتنی باشند، ولی در لحظات آخر به دلایلی که بر نوع بشر نامشخصه، تبدیل به آدمیزاد شدهاند…
از لحاظِ اندام عرض نمیکنمها… از لحاظ قدرت چانه و حرفهای بیربط زدن و گوش نکردن به طرف مقابل و خسته نشدن عرض میکنم…
ایشون با واژه «سکوت»، بیگانه هستند و حداقل، قلم بنده، از اینکه نمونه بهتری از گنجشکهای سرِ صبح پیدا کند، قاصر است…
تعصب خاصی هم در مورد مکان ندارد… فقط کافیه در جلوی رویش، دیده بشی … دیگه تمومه. حین سوار شدن به آسانسور، هنگام خروج از پارکینگ، وسط از دیوار بالا رفتن در هنگامی که کلیدت رو جا گذاشتی، روی برانکارد و ورود به آمبولانس در هنگام احتضار، یا هر حالت دیگری، به محض رویت، باید مطمئن باشی که حداقل ۴۵ دقیقه از زندگیت به فنای کامل رفته…
آقا حرف میزنهها… آقا حرف میزنهها… اصلا هم سوژه و منطقِ بحث برایش اهمیتی ندارد… من شخصا اعتقادی به قرصهای آرامبخش ندارم ولی هر وقت که مفتخر به دیدارِ این بزرگوار میشم، به محض اینکه میگه: « به به… سلااااااام…»، قبل از جواب سلام، یک عدد دیازپامرو همونجور، خشک خشک میندازم تو حلقم. چند روز قبل، صبحقصد خروج از خانهرو داشتم. دستم به دستگیره در نرسیده بود که در باز شد… خودش بود. باور کنید بغض گلومو گرفت…
- « بهبه… سلااااام…» / « به جانِ خودم دیرم شده… سلام از بنده… خداحافظ….» / « کجا؟کجا؟کجا؟» قبل از اینکه هرگونه کلام راست یا دروغی بر زبانم جاری بشه، جیک جیکرو شروع کرد… - « آقا من یه مشورت با شما بکنم؟ » / « اجازه میدین یه وقت دیگه؟ من عجله دارم» / « حتما… حتما … فقط یه سوال… شما میدونی نتورک مارکتینگ چیه؟» / « یاااا خدااا… یاااا خدااا… »
اینقدر دوست داشتم جامه بدرم و هوار کشان به سمت خیابان بدوم…
- « چی شد؟… حرف بدی زدم؟…» / « نه، حرف بدی که نزدین» / « پس چی؟» تنها راهِ نجاترو بر این دیدم که خودم را بیاطلاع از کل دنیا و مافیها نشون بدم… - « هیچی…همینجوری…خستگی در کردم… نه نمیدونم اینی که گفتین چیه… خوردنیه؟…» / « نه… یه شغله… یکی از دوستانم گفته چون پشتکار و کلام و بیانِ قویای دارم، در نتورک مارکتینگ موفق میشم و یه ساله، بارمرو بستم. » از اعماق وجودم، لعنتی بر اون دوستش فرستادم و بر عدم اطلاعِ خودم ادامه دادم:
- « تا به امروز نشنیده بودم…شما هم اطمینان نکن به این حرفها… شاید قاچاق باشه، شاید خلاف باشه،چه میدونیم؟…ریسک نکن…همین زندگیرو ادامه بده بره» حدودا ۲۰ دقیقه، اصرار بر تبلیغاتِ دوستش داشت و در بین جملاتش هم، من لب میگزیدم که :
- « نه… نکن این کار رو… ما که نمیدونیم… نه… نه….خواهشا نه… التماس میکنم…. نه…» بعد از ظهر که به موبایلم زنگ زد، فهمیدم که به پایانِ روزهای خوشِ زندگیام رسیدم…
تماس اولرو جواب ندادم… ۱۲ تماس بعدی رو هم جواب ندادم… جوابِ پیامکهارو که : « یه کار مهم باهات دارم» رو هم ندادم… چهار باری هم که زنگِ خونهرو زد، جواب ندادم… صبح روز بعد که وسط خیابون زد رو شونهم، متوجه شدم که اشتباه بزرگی کردم که جوابشرو نداده بودم:
- « آقااااا…نگرانت شدم. فکر کردم اتفاقی برات افتاده… میخواستم به ۱۱۰ زنگ بزنم…کجایی بابا؟» / « شرمنده، جایی گرفتار شده بودم… گوشیم رو هم جا گذاشته بودم» / « خدارو شکر که حالت خوبه… مژدگانی بده.» / «چرا؟…» / « سالِ دیگه همین موقع، ماشینِ آخرین مدل سواری و بهترین نقطه تهران خونه داری.» / « وای فهمیدی چیه پس…» / « … … … »