داستانِ پُر آبِ چشمِ اجارهنشینها
روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری | فیلم سینمایی اجارهنشینهای داریوش مهرجویی خاطرتان هست، همان که سال ۱۳۶۵ تولید شد و هزار بار بعدش،نسلهای بعدی نشستند پای این فیلم سینمایی و با آن خندیدند. اما شاید باورتان نشود وقتی نگارنده پای همچین فیلمی مینشست و قهقهه سر میداد فکرش را هم نمیکرد روزی خودش درگیر و دار چنین ماجراهایی گیر بیافتد.خانه وراثتی و درگیری با فردی که قیم است!
روزی که این خانه را پیدا کردیم سرخوش گفتم خودش است بالکن بزرگ و خیال راحت. صاحب خانه مردی حدود ۴۲ ساله بود که وضع مالی خوبی داشت و یک روز در یکی از شهرستانها در خانه را باز میکند و برای همیشه میرود، داستان شبیه داستانهای جنایی است. او میرود بدون آنکه همسر و فرزندی داشته باشد و یکی از اقوامش که پسری حدود ۳۴ساله است میشود قیم و در واقع صاحبخانه ما! صاحبخانهای که حالا به یکباره مسئول اموال فراوان فردی میشود که نیست و برای خودش با دل خوش و فراغ بال طبقات آن خانه کذایی که در تهران با اموال فرد فقدانی خریده بود اجاره میداد، یک طبقه را ما گرفتیم و طبقه دیگر هم نصیب رفیق فابریک مثلا صاحبخانه کذایی شد.
اما چه دردسرتان بدهم روزی که پایم را در این خانه میگذاشتم فکرش را هم نمیکردم بلای جانم خواهد شد. من که کلا سق زندگی مستقل را با اجارهنشینی برداشته بودم فکرش را هم نمیکردم از آن صاحبخانههای کذایی که در فیلمها و سریالها میدیدیم به تورمان بخورد. بچه بزرگ شده در خانه مستقل و در اندردشت حالا گوشتش افتاده بود زیر دندان صاحبخانه خون در شیشه کن! حالا این خطها را اینجا برای شما مینویسم که درس عبرتتان شود وقتی خانه اجاره کردید حواستان جمع باشد.
روز اول که دیدیم سیفون دستشویی خراب است گفتیم عیب ندارد شیر آبش را میبندیم تا چکه نکند! به جای اینکه عکس بگیریم و برای صاحبخانه محترم بفرستیم که هی فلانی سیفون اینجا خراب است. وقتی سینک ظرفشویی آب میداد گفتیم حالا خودمان درستش میکنیم و کسی نگفت آقاجان چی را درست میکنید، خانه و لولهکشی قدیمی است و بلای جانتان میشود؛ خبر بدهید و از شما چه پنهان به قدری مثلا صاحبخانه بدصحبت و بداخلاق بود که جرات نداشتیم و هی خودمان به جان لولهها افتادیم بلکه درست شود. تیر خلاص، زدن تلویزیون و ساعت به دیوار بود.
چه میدانستیم روز آخر، وقت تحویل دادن خانه همین دو تا میخ، چنان گریبانگیر میشود که عوض گرفتن پول پیش خانه مجبور میشویم دو دستی یک رقمی هم روی پول پیش بگذاریم و طبق دستور والاحضرت صاحبخانه، کل آپارتمان را رنگ شده تحویل بدهیم و هی با خودمان گفتیم کی وقتش را دارد برود شورای حل اختلاف!!! حالا اینکه شبها جرات دیدن یک سریال نداشتیم هم بماند و مامور مخفی صاحبخانه( یعنی رفیق فابریکش در طبقه دوم به سرعت به پشت در واحد میآمد تا صدا ضبط کند و بزند توی سرِ ما، چرا؟ چون دلش میخواست برادر تازه نامزد کردهاش جای ما بنشیند و چرا اصلا ما آنجا بودیم، سفرهای از طریق صاحبخانه اصلی و مفقودی باز شده و چه ایرادی دارد رفاقتی و خانوادگی بر سر آن بنشینند!)
یعنی میخواهم به شما توصیه کنم اگر اجارهنشین هستید حواستان را جمع کنید، خانه بدون حضور صاحبخانه خیلی بهتر است، حتی خانه بدون حضور رفیق فابریک صاحبخانه خیلی بهترتر است! چون هر لحظه یک مامور افبیآی آنجا کمین کرده تا راپورت زندگیتان را بدهد. مثلا اگر ظرفی ناخودآگاه وسط شستوشو از دستتان افتاد، سریع وقت و بیوقت به رفیق صاحبخانه جانش زنگ میزند که فلانی چه نشستهای بیا که اینها دارند دیوار را خراب میکنند و حالا بیا ثابت کن که مرد حسابی بهخدا ظرف از دستم سر خورد و افتاد شکست و کلنگ دست نگرفتهای تا دیوار را خراب کنید!
ماجرای اجارهنشینها در ایران تمام نشده است. همان ساختمانهای قدیمی با لولهکشیهای فرسوده و افراد یک ساختمان سر آب با هم در جنگند و چگونه پمپ و منبع بگذاریم و شانس بیاوریم سقف این خانههای قدیم سنگینی منبع را تحمل کند و مثل اجارهنشینها سقف را خراب نکند و آب هوار شود روی زندگیمان! یا مثلا چون خانه مال خودمان است دلمان میخواهد هر صبح جمعه با طنین صدای عموحسن و آب شهری، پراید قهوهایمان را برق بیاندازیم و به ما چه مستاجر بیچاره که خانه از خودش ندارد همان یک روز تعطیل میخواهد یک ساعت بخوابد!
خلاصه اینجا خانه داشتن و اجاره دادن مساوی با حکم پادشاهی و بردهداری است، اگر از همه جا سرخورده و خسته هستیم عوضش تا دلمان بخواهد میتوانیم مستاجر بیچاره را چز بدهیم و چه باک که همسایهآزاری است چون ما صاحبِ آن خانه هستیم. حالا البته برعکس این ماجراها را هم دیدهایم مثلا مستاجرهایی که در این جنگ فرسایشی خونِ صاحبخانه را در شیشه کردهاند اما در واقعیت نگارنده شاید اندازه انگشتان یک دستش هم با پدیده مستاجر بدذات مواجه نشده چون باز هم صاحبخانه با یک حکم تخلیه میتواند حق او را کف دستش بگذارد و خلاص! خلاصه اگر صاحبخانه شدید یادتان باشد که روزگاری همهمان کم و بیش مستاجر بودیم…