دردسرهای پسر اشرف برای دربار و خانواده پهلوی
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | شهرام قوام یا همان شهرام پهلوینیا از پردردسرترین چهرههای دربار و خانواده پهلوی بوده. پسر اشرف از اولین همسرش یعنی علی محمد قوام که در سال ۱۳۱۸ به دنیا آمد و بعدها حسابش را از دو فرزند اشرف از احمد شفیق مصری کاملا جدا کرد. یعنی شهریار شفیق و آزاده شفیق.
شهرام از نوجوانی و بیشتر تحتتاثیر فعالیتهای خاله و شوهرخالهاش (شمس و مین باشیان یا همان پهلبد) به بیزینس عتیقه علاقهمند شد. طبیعی هم هست چون با توجه به فعالیتهای مداوم مادرش اشرف، چندان او را نمیدید! او در دهه۴۰ وارد کار فروش عتیقههای ایرانی به مجموعهداران خارجی شد که در یک مورد دولت و شخص امیرعباس هویدا را به دردسر انداخت. وقتی که اشیای باستانی کشف شده در سیستان توسط یک گروه بینالمللی دانشگاهی را به زور تحت اختیار خود درآورد و آنها را به شکل قاچاقی به ژاپن فرستاد.
وقتی اعتراضات بالا گرفت هویدا یک ارزیاب به ژاپن فرستاد تا قیمت اشیا را به شکل صحیح برآورد کند و در نتیجه به شهرام پیشنهاد کرد که در ازای دریافت شش میلیون فرانک آن عتیقهها را به ایران بازگرداند. شهرام اما دبه کرد و گفت فقط با ۱۲ میلیون فرانک حاضر به این کار است و…
داستان کتک خوردن او از بادیگاردهای گوگوش در کاباره میامی هم داستانی است.
وقتی که قرار بود گوگوش و داریوش اقبالی یک ترانه دوصدایی بخوانند و محمود قربانی همسر گوگوش وسط برنامه متوجه رابطه عاشقانه این دو نفر میشود و برنامه دوصدایی را کنسل میکند و در همین حیص و بیص شهرام که مهمان کاباره بوده هوس میکند مغازلهای آنی با گوگوش داشته باشد و سعی میکند او را از روی همان سن پایین بکشد و در آغوش بگیرد که با هجوم بادیگاردها و محمود قربانی روبهرو میشود و کار به هجوم ماموران ساواک میکشد و تعطیلی میامی و بقیه داستانها….
اما داستان ربودن او هم از ماجراهای شنیدنی آن دوران است. رهبری سازمان مجاهدین تصمیم میگیرند شهرام را بدزدند و از فرودگاه به الجزایر ببرند و آنجا در قبال آزادی او چند زندانی مهم سیاسی را از زندان آزاد کنند. محمد مهرآیین از اعضای مذهبی سازمان مجاهدین مامور میشود که در مهر ۱۳۵۰، شهرام را به هنگام ورود به محل کارش در تقاطع تختجمشید و فیشرآباد (طالقانی و قرهنی) بدزدد (از قرار بدون محافظ تردد میکرده که نکته جالبی است) اما به او توصیه میشود که این کار را در کمال احترام و بدون صدمه زدن به شهرام انجام دهد! مهرآیین البته مربی جودو هم بوده.
بقیه داستان از زبان خود مهرآیین شنیدنی است و البته متاسفانه کمی هم خندهدار: ساعت یازده صبح بود که او رسید و همین که از ماشین پیاده شد، من هم از ماشین خودمان که موازی ماشین او توقف کرد، پایین آمدم و گفتم: بفرمایید داخل این ماشین. شهرام که این وضع را دید ابتدا متحیر شد، اما من مچالهاش کردم و انداختمش داخل ماشین. او هم از در دیگر عین فیلمهای کمدی خارج شد. دوباره او را گرفتم و به داخل ماشین انداختم باز هم از در خارج شد. این دفعه خودم داخل ماشین نشستم و او را به داخل کشیدم.
«سیدی کاشانی» هم با مسلسل ایستاده بود. یک سیگارفروش که میگفتند ساواکی بوده آن طرف ایستاده بود. در این لحظه آمد و خودش را میان من و شهرام حائل کرد. علیاکبر نوری نبوی- که بعدها در درگیری کشته شد- جلو آمد و با اسلحه کمری گلولهای به شکم همان فرد مشکوک ساواکی شلیک کرد. من دوباره شهرام را گرفتم، این مرتبه کمربندش را گرفته بودم که نتواند بگریزد، اما کمربند پاره شد و او با صورت به زمین خورد و زخمی شد و از دست من فرار کرد، یکی از بستگانش که این کشمکش را دیده بود از داخل شرکت فریاد زد که: آهای مردم، این والاگهر شهرام است اینها میخواهند او را بکشند…
در تمام این مدت کافی بود که من ضربهای به او بزنم و او را ببرم اما سازمان دستور نداده بود. خلاصه عدهای با سنگ و آجر به طرف ما حمله کردند. فرمانده عملیاتمان سیدی کاشانی دستور داد برویم، پریدیم توی ماشین و حرکت کردیم… رفتیم توی خیابان ولیعصر فعلی. ماشین دوم آنجا بود. میبایست ماشین را عوض میکردیم، همین کار انجام شد و رفتیم. یک ربع بعد، ساواک آن منطقه را تحت نظر گرفت، من از آنجا رفتم مسجد دارالسلام، که با مرحوم حنیفنژاد قرار داشتم.
بعد از آن بود که گفتند من خانه نروم. سپس وضعیت عادی شد. بعد هم مرحوم حنیفنژاد و احمد رضایی و رسول مشکینفام را در خیابان غیاثی، منزل حاج عطا دستگیر کردند، یک هفته بعد هم نوبت من شد. یادم هست که درست شب پنجشنبه بیست و هفتم ماه رمضان بود. آن شب ماموران با راهنمایی آقای علیاکبر نوری نبوی به خانه ما آمدند و دستگیر شدم. دمدمای سحر بود که به خانه ریختند. آن زمان رسم بود که همسایهها موقع سحر همدیگر را بیدار میکردند.
زمانی که دم سحر زنگ زدند، من رفتم که در را باز کنم و تشکر کنم که یکدفعه دیدم لوله مسلسل روی سینهام است. با همان لباس خانه در زمستان من را داخل ماشین انداختند. همسرم آمد دم در و پرسید که چه شده؟ گفتند برای چند سوال او را میبریم و سریع برمیگردانیم. او کت و شلوار مرا آورد و گفت اینها را بگذارید بپوشد. آنها قبول نمیکردند. همسرم اصرار میکرد و آنها نمیپذیرفتند.
من هم از این اقدام همسرم بسیار ناراحت و عصبانی شدم، چرا که در جیب کتم روی یک زر ورق سیگار چند شماره تلفن از مبارزین بود که اگر دست ماموران میافتاد حداقل سی چهل نفر دیگر را میگرفتند… با کمال تاسف دیدم که آنها کتوشلوار را از همسرم گرفتند و به من هم ندادند… من باید سال ۵۰ به خاطر اقدام به ربودن پسر اشرف اعدام میشدم اما خدا خواست و نجات پیدا کردم…