یادداشت آنالی اکبری | از عتیقههایتان چه خبر؟
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری | میخواستم سمسار شوم. بچرخم در خانه غریبهها و ببینم با زندگیشان چه کردهاند. پردههای ریش ریشِ چند لایه. ظرف میوه خوری پایه بلند. مجسمه سگهای سفیدِ خالدار. تابلوهای نقاشی. قاب عکسهای کهنه. صابونهای عطریِ تزئینی در سبد حصیری. تلویزیون منحنی ۶۵ اینچ. رومیزی روسی. استکان لب طلایی. جام فیروزهای…
میخواستم سمسار شوم و بیتعارف و بیملاحظه توی زندگی غریبهها بچرخم. نشدم. حالا این چرخ زدنها را آنلاین انجام میدهم. آدمها در سایت فروش وسایل دست دوم، ریز ریز زندگیشان را میفروشند. از یخچال و مبلمان بگیر تا کلاهک آباژور و بادمجانِ تازه سرخ کرده. گاهی روی وسایلشان اسمی فاخر هم میگذارند: بوفه سلطنتی، تابلو فرش شاعر جوان، مبل استیل سلطنتی کلاسیکِ شاه نشینِ تورنتو.
شمعدانها را در قسمت«عتیقه»پیدا کردم. فهمیدهام که مردم میتوانند روی هر چیزی اسم عتیقه بگذارند. از یک پنکه تقریباً از کار افتاده ۱۰۰ تومانی گرفته تا کاپ برنز فرانسوی ۱۲میلیونی. شمعدانها را با عینک سمساری ندیدم. نمیخواستم آنها را بخرم و با قیمتی بیشتر و تاریخچهای با پیازداغ اضافه به کسی دیگر بفروشم.
واقعاً دوستشان داشتم و در همان دقیقه اول جایشان را در خانهام پیدا کرده بودم. شاید اگر آدرس فروشنده کمی نزدیکتر بود، قرار حضوری میگذاشتم و راهی منزل کسی میشدم که سالها همخانه آن شمعدانهای خیره کننده بوده. بدم نمیآمد بدانم طرف شبها چراغ را به روی چه گنج دیگری خاموش میکند.
شماره را گرفتم و زنی احتمالاً ۶۰ ساله آدرس داد و گفت: «اگه همین امروز بیای تخفیف هم میدم.» آدرس دور بود و ناشناخته. جایی در حاشیه شهر. رسیدن به آنجا تقریباً غیرممکن بود. اما عاشق شده بودم. یکی از آن عشق در نگاه اولهای لعنتی. پرسیدم میتواند شمعدانها را با پیک برایم بفرستد؟ زن تعجب کرد و گفت: «نمیخوای از نزدیک ببینیشون؟ مگه داری رب گوجه میخری؟ همین جوری ندیده و نشناخته…» راست میگفت.
شمعدان برنز بود و رب گوجه نبود. بعد از کمی مکث، عجیبترین سوال را از غریبهای که حدود ۵۰ ثانیه از آشناییمان میگذشت پرسیدم: «میتونم بهتون اعتماد کنم؟» زن با کمی چشم و هم چشمی در مکث جواب داد: «ببین… این شمعدونها رو دو هفته پیش از یه خونه اعیونی تو پاسداران دزدیدم. قشنگن. سالمن. در حد نو. برای عروسی پسرم دزدیده بودمش. دختره زد عموش رو کشت افتاد زندان. عروسی به هم خورد. پول رو بریز به حسابم، شمعدونها رو برات میفرستم. میتونی بهم اعتماد کنی.»
گوشی در دست چند لحظهای از کار افتادم. دنبال مناسبترین جمله میگشتم و بالاخره نامناسبترینشان را به زبان آوردم: «باشه پس، بذارین من یه دور بزنم بر میگردم!»صفحه عتیقه را بستم. شمعدانهای زیبا و زن دزد و عروسِ آدمکش گم شدند لای شلوغیِ فروشندهها و اجناس دست دوم. رفتم و دور زدم. برنگشتم.