زایمان در اتوبان؛ سال جدید گاو هیچ کدوممون نزاد!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی | آقا… شاید باورتون نشه… ولی من چندسال پیش، روز اول عیدی رو شروع کردم که عید کرونایی پارسال و امسال، جلوش لنگ میندازه.قبل از هر چیزی، این رو باید خدمتتون بگم که بنده یک دوستی دارم که از صدتا دشمن بدتره و برای من جز دردسر، چیز دیگهای نداره.از هیچ لحاظی هم به هم نمیخوریم.نه اخلاق،نه هیکل،نه هیچی.اینکه چرا باهاش رفاقتم رو ادامه میدم و اصلا چرا هست، مسئلهایه که خودم هم جوابش رو نمیدونم. بگذریم…
عید چند سال پیش،توپ سال تحویل رو که در کردن،موبایلم زنگ خورد.خودش بود.با داشتن گوشه چشمی به اینکه سالی که نکوست از بهارش پیداست،با خودم دِل دِل کردم که جوابشو ندم. ترجیح میدادم اولین نفری که در سال جدید باهاش صحبت کنم،هر کی باشه غیر از این… ولی بالاخره لطف کرده بود و البته انسانی هم نبود که جواب ندم،چون به این سادگیها ول کن نبود. لذا خودم رو ذوق زده نشون دادم و گوشی رو برداشتم:«آقا ارااادت… لطف کردی.عیدتون مبارک.» که جیغ بنفش و هواری از اون ور خط شنیدم:
- «حاجی… به داااادم برس… حاجی به داااادم برس… تصادف کردم… بچه به دنیا اومد… گاوم زایید…» سه چیز رو در اون لحظات زیبای شروع عید و بهار مطمئن بودم: ۱) این دوست من مَرده و قاعدتا نمیتونه بچهدار بشه ۲) این موجود زن نداره، نامزد نداره و کلا هیچ مخلوقی از اناث غیر از مادرش اصلا اونو نگاه هم نمیکنه ۳) این دوست من، از قضا گاو هم نداره. پس به خودم حق دادم که چشمامو بمالونم و خیلی آروم بگم:«چی؟»
با همون جیغ فرمود که:«تصادف کردم. تصادف کردم حاجی… بچه به دنیا اومد…» پس به این نتیجه رسیدم که مشکل گوش من نیست و چیزهایی که میشنوم واقعیت داره و این که موضوع گاو، منتفیه و مثلا خواسته از ضربالمثل در گفتمانش استفاده کنه.به غیر از سکوت و نگاه به نور خورشید که از لای پرده اتاق عین شمشیرِ سامورایی صاف میخورد وسط مغزم، کاری نمیتونستم بکنم… دوباره صداشو عین اره برقی ول کرد که:
- «شنیدی؟… بیا بیمارستان تجریش.سند هم بیار… گوله بیا… گوله بیا… بچه به دنیا اومد… سند… بچه… گاو…»خب… اگه فکر میکنین من «گوله» لباس پوشیدم و «گوله» رفتم بیمارستان تجریش،سخت در اشتباهید.بنده صبحها به مانند بقیه مخلوقات نیستم.یعنی طول میکشه زنده بشم و به فرمت انسانی برسم.بیشتر به خونآشام شباهت دارم.خلاصه، بعد از تنظیم کافئین و نیکوتین بدن، جملاتی که شنیده بودم رو یه مروری کردم:تصادف؟…بچه؟…سند؟… و بالاخره خودم رو قانع کردم که به جای عیددیدنی،برم ببینم که این اسطوره بلاهت چه خوابی برای سال جدیدم دیده.
تو راه بودم که زنگ زد:«حاجی چرا نمیرسی؟…حاجی چرا نمیرسی؟…» / «تو راهم. دارم میام. درست بگو ببینم چی شده.» / «ای بابا حاجی… بدبخت شدم… صبح یه ماشین تو اتوبان از پشت کوبید بهم، منم کوبیدم به ماشین جلویی… توش یه زنِ حامله بود.حالش بد شد… بچهش انگار به دنیا اومده، مادره هم بیهوشه… حالا منو گرفتن تا ببینن وضع چی میشه…» در دوراهی خندیدن و گریه کردن گیر کرده بودم.
- «خب حالا نترس…تو که مقصر نبودی.چرا نگهت داشتن؟» / «آخه کارتِ ماشین ندارم.» / «خب بگو بیارن برات…» / «گواهینامهم هم تاریخ انقضاش گذشته» / «اونم یه جریمه ست فوقش…» / «بیمه هم ندارم.»
خودش غیرعادیه.کاراش خیلی غیرعادیه و اتفاقایی که براش میفته هم،اعجابانگیز و غیرِعادیه…فقط موندم من چه گناهی به درگاهِ الهی کردم این وسط.رسیدم بیمارستان. نمیدونستم از اطلاعات چی بپرسم؟…بچههای به دنیا اومده تو اتوبان رو کجا میبرین؟ آدمهای تصادفی رو کجا میبرین؟ روانیها رو کجا به زنجیر میکشین؟…پرسون پرسون «نشان کرده پروردگار» رو تو اورژانس پیدا کردم.رویِ یکی از تختها چهار زانو نشسته بود و ناخن میجوید. تا منو دید عین گربه از رو تخت پرید پایین:
- «نکنه مجبور شم زنه رو بگیرم…» / «مگه بچه مال توهه؟…» / « نه.» / « تو فقط زایمان رو انجام دادی…» / «آره» / «پس مشکلی نیست. واسه زایمان مجبور نیستی بگیریش…»هر چی تو چشماش نگاه کردم، بارقهای از شعور ندیدم.روزِ روزش، فرق شوخی و جدی رو نمیفهمید. الان که شبِ تارشه…- «حالا ول کن. بچه کجاست؟ مادرش چطوره…» / «انگار اتاق عملن…» / «خب بیا بریم ببینیم چه خبره».
با توجه به ظاهر فیزیکیمون،« لورل و هاردی» وار،تو راهروی بیمارستان راه افتادیم دنبالِ اتاق عمل.افسرِ نیروی انتظامی که جلوی ایستگاه پرستاری داشت یه چیزی مینوشت چشمش افتاد به ما :
- «کجا گلپسر؟» / «هیچجا…» / «مگه نگفتم از تو اورژانس بیرون نیا؟» / «با دوستم میخوایم بریم دم اتاق عمل ببینیم چه خبره» / «خبری بود خبرت میکنم شاهپسر. بچه که سالمه.مادره هم ایشالا سالمه…ولی تو حالاحالاها گیری…» دوباره صدای جیغ دوستم که من نمیدونم چهجوری از اون هیبت تولید میشه وِل شد که:«بچه سالمه؟ بچه سالمه؟ خدا رو شکر…»پرستاری که اونجا بود و انگار تو باغ نبود، فکر کرد این «گوریلانگوری» بابایِ بچهس… مثلا خواست مشتلق بگیره. با خنده پرید وسط:
- «بله…بله… به سلامتی ایشالا. ایشالا فارغالتحصیلیش.ایشالا عروسیش. یه دخترِ سالم و تپل مپل…خوشگل، ماشالااا…»
این مخلوقِ ۱۵۰کیلویی هم با هر تعریفِ پرستاره، یه متر میپرید رو هوا و میزد تو صورت خودش و جیغ میزد: «تورو خدا؟ تورو خدا؟… بگو به خدا… بگو به خدا…» پرستاره هم که شور گرفته بود گفت: «بعععله… بیاین بهتون نشون بدم. اتاق نوزادان تهِ سالنه. چقدر هم شبیه خودتونه ماشالاااا…» / «بگو به خدا…بگو به خدا…»
ابله، من و افسر پلیس رو ول کرد رفت بچه رو ببینه… برای تمدد اعصاب رفتم یه قدمی بزنم ببینم چهجوری باید از این مهلکه فرار کنم و برم سراغ عیددیدنیهام که موبایلم زنگ زد و برای چندمینبار در روز اول فروردین، منقش به نام این دوست پدیدهام شد:
- «حاجی کجایی.حاجی کجایی» / «تو حیاط بیمارستان» / «یه دقیقه میای؟» / « دیگه چی شده؟» / «یه صد، صد و پنجاه تومن نقد داری؟» / «آره…چی شده؟» / « هیچی…میخوام انعام و عیدی بدم» / «به کی؟!» / «به این خانمه که میخواد بچه رو از پشتِ شیشه نشون بده» / «آخه باباشی؟…بابابزرگشی؟»
چند لحظهای سکوت شد و صدایی شبیه شیهه اسب آمد و جملاتی شبیه این: «جووووون…جوووووون.. .خوشگل من… نااااز من…گوگول. مگول» در ابتدا متوجه نشدم. در حقیقت باورم نمیشد:- « مگه من با تو شوخی دارم؟» / «میشه بغلش کنم؟…» / «جان؟ چیو؟» / «جووونم، قند، عسلک…» صدای یه زنه از اونور اومد که: «ماشالااااا…لب و دهنش عین خودتونههاااا…» جرثومه حماقت، داشت قربونصدقه بچه مردم میرفت. گوشی رو قطع کردم و اومدم تو ساختمون… واردِ راهرو که شدم ،صداش از یک کیلومتری میومد: - «موووچ…موووچ….موچل من…موچل من…»
یه فوج پرستار و خدمتکار وایساده بودن و خلبازیهای اینو نگاه میکردن…تا منو دید گفت:«حاجی… پول رو برسون» و عین پدری که عروسی دخترشه شروع کرد شاباش دادن…محو صحنه بودم که افسرِ پلیس اومد: «شاهپسر…گلپسر…بیا اینجا رو امضا کن.» / «چشم…چشم…کجا رو؟» / «اینجا رو. مدارک که هیچی همرات نیست…کارت ملیتو بده…» / «اونم همرام نیست… مال این دوستم قبوله؟» / «تو زدی یه بچه به دنیا آوردی. رفیقت کارت ملی بده؟»
این حجم از نفهمی،برایش غیرقابل درک بود.یه پُفی کرد و ادامه داد: - «ماشین میره پارکینگ تا مدارکت رو کامل بیاری.کارت، بیمه، گواهینامه،عدم خلافی». همون وسط بیمارستان، چهارزانو نشست رو زمین و شروع کرد ناخن جویدن و مویه کردن: - «خب پس بدبخت شدم.ماشین خوابید که خوابید…بیماشین شدم رفت پی کارش…»وسطهای زوزه کشیدنهاش، مرد جوونی دواندوان اومد جلوی سرپرستار: «ببخشید…خانم من رو انگار آوردن اینجا…تصادف کرده ظاهرا». پرستار داشت تو دفترش رو نگاه میکرد. دوست من همونجور که داشت ناخن میجوید و مرده رو نگاه میکرد، با لحنِ نادانترین انسانی که در این کره خاکی وجود داره، گفت: «حامله بود؟» مرده برگشت سمت صدا: «بله…بله…کجاس؟…حالش خوبه؟»
دوست من همچین از همون حالت چهارزانو، پرید یارو رو بغل کنه که مرده ترسید و دو قدم رفت عقب: «آقا تبریک…آقا تبریک… یه موجلِ موجل به دنیا اومده…چه دختری. چه دختری. خانووووم… خانووووم…موجلِ موجل… بیا بریم بهت نشون بدم…» / «چیو نشون بدی آقا…» / « دخترتو… موجلتو…» / «مگه به دنیا اومد؟…» / « آاااره…تو اتوبان…» طرف که توانایی پردازش این اطلاعات رو نداشت، با دهنِ باز داشت نگاه میکرد…رفیق ما هم که طرف رو تقریبا بغل کرده بود و میبرد تهِ راهرو، داشت سعی میکرد ماوقع رو توضیح بده:
- «آقا من نه گواهینامه دارم،نه کارتِ ماشین ،نه بیمه…اونوقت خانمت حالش بد شد…حالا خلافی هم باید بگیرم. یعنی اِندِ بدبختی. ولی ماشالا تپلهها… واااای چقدر تو «زوج و فرد» رفتم… همهش گریه میکنه موجل…مامانش هنوز اتاق عمله…وااای مامانم بفهمه شب باید تو پارک بخوابم…» با پرتوپلاهایی که میگفت، طرف کاملا مات و مبهوت، فقط نگاه میکرد…- « اینم دخترِ نازتون…» طرف کلهش رو برگردوند،دید یه بچه گرفتن جلوش…
پرستاری که تا الان اعتقاد داشت،لب و دهنِ دختر خانم،کپی رفیق منه متوجه اشتباهش شد و بلافاصله تغییرِ رای داد و با همون تعجب گفت:«ولی ماشالااا لب و دهنش عینِ خودتونه هااااا…»چون مادر و دختر، تحتِ مراقبت بودن مجبور شدیم با افسر پلیس و گل پسر، بریم کلانتری و ضمانت بذاریم تا تکلیف فرداش روشن شه… دیگه شب شده بود… یه دربستی گرفتیم که برگردیم…تو راه،دوستم که عقب نشسته بود،یک کلمه حرف نمیزد و از شیشه بیرون رو نگاه میکرد…
سرم داشت میترکید از درد…چشمامو بسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به صندلی ماشین که زد رو شونهام:- «ممممم؟» / «من تصمیم گرفتم ازدواج کنم…» / «به سلامتی.» / «حاجی.جدی گفتم» / «ممممم…» / «حاجی.این بچه رو که امروز دیدم،احساس کردم بچه خودمه…من غریزه پدر شدنم بیدار شده حاجی… باور کن بیدار شده حاجی…» / «ممممم…» / «حاجی. دختر خوب سراغ داری؟» / «ممممم…» / «کی حاجی؟ کی حاجی؟… حرف بزن تورو خدا…» / «آقا ولم کن…سرم داره منفجر میشه. همینم مونده، تو زن بگیری…فکرشم تنمو میلرزونه…»
چند لحظهای سکوت بود و نمیدیدم داره چیکار میکنه. یهو صداش در اومد: «الو… مامان… سلام… خوبم… هیچی بابا… یه کاری پیش اومده بود، حالا میام خونه میگم… آره خوبم… مامان… دخترِ خوب سراغ داری؟… یعنی چی میخوام چیکار؟ میخوام بگیرم… زن دیگه. میخوام زن بگیرم… مادرم، چرا جیغ میکشی؟… اِوا، چرا فحش میدی؟… چرا دختر مردم بدبخت شه؟… من مگه چمه؟… … من لندهورم؟… الو؟… الو؟… حاجی قطع کرد.»- «ممممممم.»یادمه اون سال چند روز اول عید گرفتار سردردی بودم که اون شب شروع شد… خیلی مواظب باشین بعد از سال تحویل، هر تلفنی رو جواب ندین.امیدوارم سال جدید،گاو هیچ کدوممون نزاد. سال نو مبارک.