انتقام ایراندخت تیمورتاش از پزشک احمدی
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | در این شش قسمت گذشته اسم ایراندخت تیمورتاش، دختر جوان تیمورتاش بختبرگشته مدام به میان آمد. برای اینکه پرونده و حاشیههای ماجرای تیمورتاش را ببندیم، امروز مفصل درباره ایراندخت تیمورتاش حرف میزنیم. با سه روایت متفاوت و کاملکننده. قبل از شروع روایتها این را بدانید که ایراندخت تیمورتاش فرزند اول عبدالحسین تیمورتاش بود.
متولد ۱۲۹۵. و در دوران تحصیل از دانشآموزان ممتاز مدرسه «ناموس» بود. ایراندخت در سال ۱۳۰۹ و در ۱۴ سالگی یک رمان نوشت. یعنی زمانی که ۱۴ سال بیش نداشته و هنوز محصل بود. رمان او با نام «دختر تیرهبخت و جوان بوالهوس» همانگونه که از نامش پیداست، بیشتر نصیحتنامهای برای دختران جوان سادهدل است که فریب مردهای هوسباز را میخورند.
او ۱۷ ساله بود که پدر متنفذش در موج بدگمانی رضاشاه در زندان قصر کشته شد. در دوران آزادی مطبوعات، در دهه ۲۰، ایراندخت به عنوان اولین سردبیر زن، سردبیری روزنامه معروف «رستاخیز» را برعهده گرفت، اما پس از اعمال دوباره محدودیتها و سانسورها، در ۱۳۴۰ ایران را به مقصد پاریس ترک کرد و از دانشگاه سوربن دکترای فلسفه گرفت.
ایراندخت در ۱۳۵۵ به سمت وابسته فرهنگی و مطبوعاتی سفارت ایران در فرانسه منصوب شد. او سرانجام در سال ۱۳۷۰ (۱۹۹۱) در پاریس درگذشت. بنا بر روایت «حسین فردوست» «عبدالحسین تیمورتاش با بهرهگیری از موقعیت شغلیاش فرزندان خود را به دربار پهلوی برد تا به عنوان دوست و همبازی در خدمت فرزندان رضاشاه باشند.
با بزرگتر شدن بچههای رضاخان، بچههای تیمورتاش نیز صاحب نقشی پررنگتر در زندگی محمدرضا و اشرف پهلوی شدند. ایران تیمورتاش، دختر عبدالحسین تیمورتاش مورد توجه محمدرضا پهلوی قرار میگیرد و اشرف پهلوی نیز دل به پسرش، یعنی هوشنگ تیمورتاش میبندد. اما با فروپاشی اقتدار عبدالحسین تیمورتاش و بازداشت و محاکمه او به اتهام جاسوسی برای شوروی و سرانجام محاکمه و قتل وی در زندان قصر، پای فرزندان تیمورتاش از دربار پهلوی بریده شد».
مهدی آذر، وزیر فرهنگ کابینه محمد مصدق در کتاب خاطرات خود میگوید: در نشستی با ایراندخت تیمورتاش در روز ۱۳ ژوئیه ۱۹۸۱ در پاریس و به هنگام صرف ناهار، ایشان خاطرات خود را از مرگ پدرش اینگونه نقل کرد: «… من سه یا چهار روز قبل از اینکه پدرم به زندان منتقل شود، به اتفاق میرزا هاشمخان افسر به دیدار پدر رفتم. او جسما سالم به نظر میرسید ولی روحیهای بس پژمرده داشت.
در این جلسه پدرم قیمومیت و سرپرستی فرزندان خود را به آقای افسر سپرد و گفت امیدوارم از آنها در نهایت مهربانی نگهداری کنی. هاشم افسر تحتتاثیر بیانات عبدالحسین تیمورتاش اشک در چشمانش حلقه زد ولی پدرم به او گفت این اشکها را برای روزهای بدتری ذخیره کن… در یک شب میهمانی در باغ سردار اسعد، تلفنی به سرلشکر آیرم رئیس شهربانی اطلاع داده شد به زندان قصر برود.
سرلشکر هنگام عزیمت از میهمانان معذرتخواهی کرد و گفت ظاهرا باید در زندان چند نفر سر به شورش گذارده باشند و اتفاقی افتاده باشد. او به هنگام خداحافظی اظهار میدارد شام منتظر من نباشید و سپس از باغ بیرون رفته، یکسره به زندان قصر و به دخمهای که تیمورتاش در آنجا ماههای آخر را در سلول انفرادی بهسر میبرد و بعدها به «دخمه تیمورتاش» معروف شد، رفت.
در آنجا سرهنگ پاشاخان، باجناق رضاشاه که ریاست کل زندانها را برعهده داشت، همراه با پزشک احمدی منتظر بودند برای اجرای قتل. آنها ابتدا بازوی تیمورتاش را گرفتند و در شرایطی که او مقاومت میکرد سم را به داخل رگهایش تزریق کردند. سم کارگر نشد و در نتیجه تقلای تیمورتاش و تلاش پزشک احمدی برای کشتن طعمه خود، سر و بدن تیمورتاش خونآلود شد.
سرانجام برای اینکه کار زودتر به پایان برسد با بالش وی را خفه کردند. این بالش خونآلود تنها چیزی بود که از زندان پدرم برای ما ارسال داشتند. سرلشکر آیرم در بازگشت از ماموریت خیلی کوتاه ولی با لحنی موفقیتآمیز میگوید: «کار تمام شد، کارش را تمام کردم.» این واقعه در شب هشتم مهرماه ۱۳۱۲ ساعت ۱۱:۳۰ شب برابر ۳۰ سپتامبر ۱۹۳۳ به وقوع پیوست.»
دکتر سیفالله وحیدنیا در کتاب «در زیر تیغ» مینویسد: ایرانخانم میگفت بعد از شهریور ۲۰ درصدد برآمدم تا با کمک بختیاریان به خونخواهی پدر بپردازم.ابتدا شکایتی در دادگاه مطرح کردیم و چون قاتل پدر ما و سایر مقتولین، شخصی به نام پزشک احمدی بود که زندانیان را با آمپول هوا میکشت لذا درصدد برآمدیم تا او را پیدا کنیم.
پس از تفحصهای بسیار معلوم شد که پزشک احمدی از ایران فرار کرده و در کربلا با لباس مبدل، مُهر و تسبیح میفروشد.من و برادرم - مهر پور- برای آنکه کسی از قصد ما آگاهی نیابد به عنوان معالجه چشم به فلسطین رفتیم و از آنجا به عراق مسافرت کردیم و محل پزشک احمدی را پیدا کردیم.
او دکان کوچکی داشت و با لباس مبدل و عرقچین بر سر به فروش مُهر و تسبیح اشتغال داشت.
پس از اطمینان یافتن از این امر تقاضای ملاقات با نوری سعید وزیر خارجه وقت عراق را کردیم که با پدرمان سابقه دوستی بسیار داشت.روز دیگر به ما خبر دادند نوری سعید ما را به وزارت خارجه دعوت کرده به صرف ناهار. در ساعت مقرر به دفتر وزیر خارجه رفتیم و بلافاصله بر سر میز ناهار دعوت شدیم.
ناهار آماده بود اما من و برادرم لب به غذا نزدیم و فقط سر سفره نشستیم.
نوری سعید دو سهبار ما را به خوردن دعوت کرد تا من گفتم مشکلی داریم. اگر قول میدهید آن را حل کنید ما غذا خواهیم خورد …وزیر خارجه عراق قول همکاری داد و ما ناهار را صرف کردیم و بعد جریان را به او گفتیم.بلافاصله دستور داد پزشک احمدی را دستگیر کنند و در مرز ایران تحویل دهند.
پس از آن با خوانین بختیاری و مخصوصا منوچهر اسعد - برادر سردار اسعد که او نیز در زندان رضاشاهی بود اما جان سالم بهدر برده بود - تماس گرفتیم و آنها در مرز خسروی ظاهر شدند و وقتی پزشک احمدی را مأمورین دولت عراق به مرز آوردند همگی به اتفاق او را به تهران منتقل کردند. پزشک احمدی در تهران محاکمه و با دلایل قاطعی که درمورد خلافکاریهای او در دست بود محکوم به اعدام گردید و حکم درباره او به اجرا درآمد.»