تکنگاری| این بدن شلاق میخواهد؟
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: آدمی کاش بلد بود چیزهایی را از زندگی بعضیها ثبت و ضبط کند که بعدها افسوسش را نخورد. مثلا یک نگاه را. یک صدا را. یک آه را. مثلا کاش در توان آدمی بود که یک ثانیه از نگاه پرحسرت سه آدم حسابی «پشت دخلنشین» قنادیهای مختلف تهران در دهه ۶۰ را در اسلایدی یا تصویری مات ضبط کند و نگه دارد. فقط نگاه سادهشان را .
نگاه ساده سه آدم طرد شده که در عمرشان قنادی نبودند اما حال از سر ناچاری پشت دخل نشسته بودند؛ عطا بهمنش. فردین. ناصر ملکمطیعی. نگاهی که مثل سرب داغ بود. مثل تلفیقی از پوچی و حکمت که میسوزاند هستی آدم را. اما دوربینها که نمیتوانند آهها را ضبط کنند. دوربینها که نمیتوانند فحشهای توی مردمکها را ضبط کنند. ممکن است دیافراگم دوربین، تَرَک بردارد از غم.
* دو: مردم جلوی بوفههای آن قنادی خیابان عباسآباد یک چشمشان به دانمارکیها و ناپلئونیهای لاکردار بود و چشم دیگرشان به قناری محبوسی که کمی این سوتر پشت دخل در خود فرو رفته بود. تصویری سوزاننده از مردی همه چیز باخته که آقای قطبزاده، او را از خانهاش که رادیو و تلویزیون بود فراری داده و او از فرط بیپناهی پشت دخل قنادی رفیقش نشسته و حنجرهاش چنان بیقدر شده که انگار قناری قنادینشین، خروسک گرفته بود.
نقال بزرگ گزارشهای به یاد ماندنی رادیو اکنون دیگر صدایش از ته چاه درمیآمد و چنان در پشت دخل قنادی به لالمانی تمام نشسته بود که انگار دنیا به او و او به دنیا پشت کرده است. داد و ستد خوبی بود. از مردی که همزمان در فراق سه عشق بدویاش- «میکروفن و کشتی و امجدیه» به سر میبرد. تنها چارهاش این بود که دختران و پسران دانشجوی خود را دور هم جمع کند و به ترجمه دسته جمعی و خانوادگی بپردازند.
انگار که دستهجمعی شعر میگویند یا اسپند میبافند. یا نهایت دلخوشیاش این باشد که در پیادهرویهای عصرانه با مفسر همدورهایاش آقای دال- اسدالهی در پسکوچههای آجودانیه آنقدر راه بروند که از کمر بیفتند و برگردند خانه که یک خواب تخت تا صبح بیفتند و کابوس نبینند. اما پیر حوزه گزارشگری ایران آنقدر پشت دخل قنادی دوام آورد که خارج کننده او خود از عالم خارج شد و حالا بعد از اعدام قطبزاده، قناری پرشکسته میتوانست به کار خود در شبکه برونمرزی جامجم بازگردانده شود و ایرانیهای سراسر جهان برای دیدن او حتی در یک برنامه متوسط، شبزندهداری کنند و خوش باشند.
مردی که حتی در روزهای پوچی پشت دخل آن قنادی نان فانتزی هم البته بیکار نمینشست و چندین کتاب درباره تاریخ المپیک و جامجهانی تالیف کرد اما چه چیزی میتوانست این فراق ۱۷ ساله او از رادیو را یر به یر کند؟ وقتی به تلویزیون جامجم رفت حالا ناگهان ۳۰ سال جوان شده بود. حالا دقیق مثل روزهایی بود که برای اولین بار پولهایش را ریخته بود روی هم و با قرض و قوله، آن ضبط صوت مارک «جلوسوی» ایتالیایی را که عین جعبه مارگیری بود در دهه ۲۰ به ۲۵۰ تومن خریده بود و دو سه بار گزارش فرضی و ذهنی خود از یک استادیوم خالی و تشک خالی را روی چمن یا در منزل ضبط کرده بود.
پهلوانی که با نشستن پشت دخل قنادی رفیقش خرج هفت اولادش را درآورده و همهشان را به نان و نوا رسانده بود و همهشان هم الحق به قلههای تحصیلی و آکادمیک خود رسیده بودند حالا دیگر با سوختن ۱۷ سال شیرین از عمرش کمر خم کرده بود اما مرد اهل بیستون بالاخره تنهاش به تنه فرهاد کوهکن خورده بود که عین یلهای پا به سن مغرور، کمرش را سیخ نگه میداشت که دشمن با نگاه کردن به قدش شاد و دوست با نگاه کردن به کفشهای بدون واکساش غمگین نشود. آن روزها او همه را بخشیده بود و کسی را نفرین نمیکرد اما همسرش همهاش فقط یک بیت عبرتآموز را عین سقز تکرار میکرد: «ای کشته دگران کشتی تا کشته شدی باز؟»
روزی از شبهای سرد سال ۱۳۷۴ وقتی که آقای بهمنش با گزارش رقابتهای کشتی امیدهای جهان در تهران دوباره به رادیو تلویزیون برگشت دوستدارانش رسما بال درآورده و خصمهای مادرزادش همه پکر شده بودند. اکنون در کهنسالی آنقدر انرژی هستی شناسانه یافته بود که مثل روزهای جوانی، از گرگ و میش دم صبح بیدار میشد، از خانه بیرون میزد، به استودیو میرفت و مثل روزهای جوانیاش گزارش میکرد. اما تابلو بود که زهر آن ۱۷ سال دوری از گزارش، جگرش را سمی کرده است. تابلو بود که بیلطفی برخی خرمگسها و شاگردان و رفقا که او را مفت به ثمن بخسی فروخته بودند نمیگذاشت کمرش راست شود اما آدمی در سراسر گیتی به لبالبی کاسه صبرش زنده است.
آدمی به رویاهایش و امیدهایش زنده است. آدمی باید همیشه یادش باشد که برای اولبار این صدای خود او بود که دخترکان آفتاب مهتاب ندیده را با رادیو فیلیپسها و ستارهها آشنا کرد و مهر بچههای تیم ملی در دل آنها نشست. کافی بود عطا اسم قهرمانی را در رادیو بر زبان براند فردا او در دل جمعیتی رخنه کرده بود. آدمی حتی میتواند به نثرش ببالد. نثری که در ابتدای دهه ۳۰ برای جسی اونس دونده افسانهای در مجله نیرو و راستی نوشته بود و هنوز بازتولید چنین گزارشهای استخوانداری در میان نسل جوان از حسرتهای ماست.
آدمی میتواند به حنجره و قلم و انبان ادبیاش افتخار کند. به سرعت عملاش، به سلطهاش بر ادبیات فولکلور و تاریخ مملکتش. به باریکبینیاش و نبوغاش. به بداهههایی که لنگه نداشت. مثل جام جهانی ۱۹۷۰ مکزیک که عطاخان هنگام گزارش بازی آلمان - مراکش گفت: «به نظرم میاد گلر مراکش درِ دروازه را قفل کرده و کلیدش رو انداخته روی پشت بوم کازابلانکا!» ما ساعتها به این تصویرسازی مدل مادربزرگی در یک رسانه رسمی و جدی، میخ اندر میخ شده بودیم. یا وقتی این تیتر زیبا را برای بازگشت شمسالدین سیدعباسی پس از چهار سال دوری از کشتی زد:« آیا این بدن شلاق میخواهد؟»
آدمی که به جای نگارش چنین نوشتههایی، برود پشت دخل قنادی عباسآباد بنشیند باید هم در اثر ۱۷ سال طردشدگی از عشقش، چنان لطمه ببیند که در روزهای خسته جانی نتواند پسرش را که از سوئیس آمده بشناسد اما وقتی آلبوم را جلویش باز کنی شمسالدین سیدعباسی را به جا بیاورد. آدمی که در اوج مادیگرایی فوتبال حکم بدهد که «اگر هنر بازی با توپ و انسانیت و ادب و نزاکت را از فوتبال بگیریم چه چیزی باقی میماند؟ جز لگد زدن به توپ؟» معلوم است که گِل لگد نکرده است.
یا گزارش فلسفیاش از کشتی عجیب و غریب ویلفرد دیتریش کشتیگیر ۳۸ ساله آلمانی در مسابقات جهانی ۱۹۷۲ که با ۱۱۸ کیلو وزن روی حریفش که یک آدمک شیشهای ۱۸۰ کیلویی بود نشست و عطا را چنان متحول کرد که انگار در فلسفه هایدگر شک کرده باشد. به سنگین وزنهای ایران توصیه کرد که «بچهها سعی کنید که چنین شوید.» دیروز که سومین سالگرد کوچ او بود دلم برایش تنگ شد. یک لحظه عادل را به یاد آوردم. یک لحظه علی محمد افغانی را که در سه سال حبسش شوهر آهو خانم را نوشت و بعد از آزادی، خانهاش را فروخت و چاپش کرد. آیا این بدن شلاق میخواهد. بله همه ما شلاق میخواهیم.