یادداشت آرش خوشخو درباره دکتر شریعتی
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | در دهه هفتاد در اواخر دوران دانشگاه طرفدار شریعتی شده بودم. کمی بهخاطر نوستالژی سالهای انقلاب و پوستر گرافیکی آن مرد خوشچهره و جوان با چشمان درشت در دست تظاهرکنندهها و آن شعار آهنگین «دکتر علی شریعتی معلم شهید ما، جان به کفش نهاده بود، علا علا چه همتی».
و کمی هم بهخاطر خواندن آن کتاب شاعرانهاش یعنی کویر. آنجا که از عاشق شدنش در باغ لوکزامبورگ پاریس میگوید و فرق عشق با دوستداشتن که خب در ذهن همه آن نسل این کلمات و این تمایزها نقش بسته است. همسنوسالهای من و عموم متولدین دهه پنجاه آماده هستند درباره برتری دوستداشتن به عاشق شدن سخنرانی کنند و سر حاضرین محفل را ببرند!
در همان کویر بود که توصیفی آنچنان شاعرانه و زیبا از خطبه شقشقیه بهدست میدهد که هنوز هم از زیباترین قطعات ادیبانه فارسی معاصر است و آنهم در ذهن ما حک شده است. و البته خواندن چندتا از سخنرانیهای مشهورش مثل فاطمه فاطمه است و یا پدر مادر ما متهمیم.
بگذریم. اینها دستمایهای شد تا دوستم مرا به یک جلسه سخنرانی خانگی از پرویز خرسند ببرد. کسی که بهعنوان نزدیکترین آدم به شریعتی و دیدگاههایش معرفی میشد. در زیرزمین باصفای یک خانه قدیمی در خیابان صفیعلیشاه. راستش دلهرهاش جالب بود. مثل یک گروه زیرزمینی! از حرفهای آن روز خرسند چیزی در خاطرم نیست جز بخشی که مربوط به خاطرات پرهیجانش از غزاله علیزاده بود که از قرار در جوانی ساکن مشهد بوده است و تبار مشهدی دارد.
و جای دیگر وقتی که خرسند سخنرانیاش را قطع کرد و به من توپید که چرا اینقدر با اخم نگاه میکنی؟ دلخوریای چیزی از من داری؟ که خب من فقط سعی میکردم با دقت گوش بدهم و از قرار میمیک صورتم روان استاد را بههم ریخته بود. شریعتی آن سالها از جاذبهای مغناطیسگونه برای جوانها برخوردار بود. در دوران دانشگاه شنیدن نوارهای سخنرانی شریعتی پناهگاهی برای آن دانشجویانی بود که دنبال یک ایده و آرمان میگشتند.
شنیدن صدای پرشور و حالش در این کاستها بهسادگی شما را میبرد به فضای حسینیه ارشاد در اواخر دهه چهل. جایی که قرار بود به شکل غیرمستقیم بهعنوان اهرم مقاومت دربرابر مارکسیستها و تکثیرشان در میان جوانان باشد اما به یمن حضور شریعتی خودش به پایگاه تولید انقلابیترین و آرمانگرایانهترین ایدهها تبدیل شد.
بعدها مشکلات شریعتی را درک کردم. خب دیگر داستانهای مربوط به شریعتی در روندی مشابه غلامرضا تختی درحال تکثیر و انتشار تدریجی است. اطلاعاتی که تصویر آن سخنور آرمانگرای آتشین و غیرقابل سازش را انسانیتر و زمینیتر میکند. خبرهایی درباره توافقش با فلان مقام امنیتی، از پا افتادنش در دوران حبس، تلاشش برای نوعی سازش بیخطر و بالاخره شکل مرگش که از شایعه شهید شدنش کمکم فاصله میگیرد.
دیگر متوجه شدهایم که نگاه شریعتی به تشیع و نقش روحانیت، چقدر با قرائت رسمی انقلاب ایران تفاوت دارد و اینکه در اجرای احکام و شعائر ایدههای خاص خود را داشته است. میدانیم که برخی علما او را طرد کردهاند و از اینسو نظریهپرداز سنتگرایی مثل سیدحسین نصر و نظریهپرداز لیبرالمسلکی مثل عبدالکریم سروش، او را نفی کردهاند.
حالا میدانیم که شریعتی در مورد نقش روحانیت چگونه دچار سردرگمی شده بود و مواضع متناوب و گاه متضادی را اتخاذ میکرد و اینکه بارها و بارها روابطش با سران روحانیت انقلابی دچار فراز و نشیبهای مختلفی شد. اما کیست که نداند نقش شریعتی در خیزش انقلاب ایران تا چه اندازه وسیع بوده است و خوانش انقلابی و ترکیبی او از تشیع چگونه بر چندین نسل از جوانان در قبل و بعد از انقلاب تاثیر گذاشته است. او موفق شد به تشیع انقلابی، پوستهای شاعرانه و رمانتیک ببخشد. و خب تاثیر چنین فرمولی غیرقابل پیشبینی است.