تکنگاری / تهران آسید مهدی ندارد
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | آسیدمهدی لالهزاری را شما نمیشناسید. همان بهتر هم که نشناسید. بچه ناف عودلاجان و واعظ مسجد لالهزار. تنها آخوندی که بزنبهادرها نوکرش بودند دربست. از مصطفی طوسی و داداشش آقامرتضی تا خاقانیِ گندهغول، تا هفتکچلون- گندهلاتهای دروازهغار- حتی مصطفی دیوونه و حاج اسماعیل رضایی رفیق فاب طیبخان، همه در لشکرش بودند.
لشکری که یک روز به دستور آسیدمهدی برای زنان مطرود طهرون خانه میساخت و یک روز میدیدی که آقای خاقانی با آن قدِ بالای دومترش را نشاندهاند روی چهارپایهای دم مسجد لالهزار و هرکسی که میآید از آنجا رد بشود بفرما میزند برایش. بلکه محفل آسیدمهدی داغ شود. البت که آسید مهدی فقط تو کار جذب لاتون نبود.
او به راه آورنده یاغیان و مرتدان وگردنکشان هم بود و نیز برای جذب مطربجماعت هم آستین بالا میزد؛ یک بار به سعدی افشار طفلی گفته بود«حالا که شما مسجد نمیای، حداقلش من بیام کافه که باهم ایاق بشویم.» طفلی سعدی افشار هروقت آسید مهدی را میدید لبو میشد.
* یک: آسید مهدی لالهزاری اولین روحانی بود که برای مسجدش بلندگو کشید. از آن بلندگوهای بوقی خیلی سنگین و بزرگ، آنهم در زمانهای که هنوز خیلی از سنتگراها فتوا به حرام بودنش میدادند. بلندگوهای گندهباقالی که آخرش همین آقایون گندهبکِ لاتون، چندتاییشان خِرکشش کردند و بردندش تا پشتبوم مسجد لالهزار تا صوت آسید مهدی تا آنور دنیا برسد.
اما این تنها نصب بلندگو نبود که وسعتنظر و نرمخویی و بهروز بودن آسید مهدی را میرساند. این چیزها اصلا مهم نبود. حتی مهم نبود که تکیهکلامش این باشد که «اسلام تمام تکیهاش به لوطیها و مشدیهاست» و از مشدیگری بابالحوائج قصهها میگفت. داستان اصلی از آن روزها آغاز شد که آسیدمهدی به صرافت افتاد برای زنان بدنام تهران سرپناهی جور کند.
پس بزنبهادرها و گندههای میدون را جمع کرد توی باغ صفائیه و چند جلسه هم توی گاوداریاش در حومه شاه عبدالعظیم گذاشت و بهشان توپید که این زندگی نیست که ما داریم. بهشان نهیب زد که یالله پا شوید بروید از لوطیها و میدونیها پول جمع کنید بلکه زمینی در شترخوان و تیردوقلو بخرید و توش سیصد باب منزل دواتاقه- با مستراح و حموم و مطبخ- بسازید. بعد بیایید ببینید چه میگویم. ساختن سیصد و اندی سرپناه البته سخت نبود.
بالاخره فرمایش طیبخان و حاجاسماعیل و الباقیِ لاتون روی زمین نمیماند. مشکل ازلی این بود که نمیشد زنان مطرود را در خانههای اهدایی گذاشت و در را به رویشان قفل کرد. نخست باید ذهنیت آنان را میساختند و یکجور اصلاح خودخواستهای را ملاکشان قرار میدادند. گفته بودند که ساختن اخلاق و سرپناه باید در عرض هم به پیش برود. پس در همان قدم نخست دو بانوی متدینه از معتمدین آسیدمهدی را نشان کردند که بروند توی دل شیر.
بروند سراغ زنان آنشکلی که از بیچادری سراغ خودفروشی رفته بودند. بیچادری یعنی بیپناهی. بیچادری یعنی نداری. آرام گفته بود که فقر از در وارد شود، ایمان از پنجره خواهد گریخت. و چنین شد که آسید مهدی اول کار فتوا داد که نبینم بروید گداپروری کنید، من کار اساسی میخواهم. و سر این هم بود که بزنبهادرها و معتمدین آسید مهدی رفتند جمع شدند توی چلوکبابی ملّی سر چهارراه سرچشمه و عقلشان را گذاشنند روی هم.
اولش قطعه زمین بزرگی حوالی شترخوان خریدند و بعد تویش ۳۰۳ واحد خانه دواتاقه ساختند. چنین مشارکتی البته آسان نبود. نظر آسیدمهدی این بود که سرپناه هم آماده باشد، این زنان بختبرگشته را همدمی باید. محبتی و زندگی گرمی و سایهسار عشقی ابدی. آسیدمهدی و لاتون، باز عقلشان را گذاشتند روی هم و جامعه هدف را پیدا کردند؛ کارگران مهاجر شاغل در میدون.
کارگرانیکه صبح تا شب زیر چوب قپان کار میکردند و اگر از هر قپانداری دوتومن سهتومن دشت میکردند، شب با درآمد هشتاد تا صدتومنیشان میزدند بیرون، پیِ الواتی و میرفتند تمام دار و ندارشان را میریختند تو خندق بلا. توی پیالهخانهها و شیرهکشخانهها و قمارخانهها. پای دلالهای محبت.
آسید مهدی به طیبخان و حاج اسماعیل ندا داده بود که بروند یکییکی سراغ کارگران مهاجر و عزبِ میدون و از طرف همان زنها ازشان خواستگاری کردند. تکیهکلامشان هم این بود که«بفرما. این زنت. این خانهات. این شغلت. این آسایشت. این آیندهت. امان از روزی که بروید یللیتللی. آن وقت دیگر با طیبخان و حاجاسماعیل و آسیدمهدی طرفید.» مرد میخواهم چشمهای خونفشان طیبخان را ببیند و دست بلند کند روی زن.
* دو: اولین عروسی دستهجمعی در ایران به همت طیبخان و حاجاسماعیل برگزار شد. فنچها دست تو دست قرقیها، غریبان دست در دست تباهشدگان؛ بزن و بکوب و ببر و بیار. لیلیلیلی… مبارک بادا. گیرم تمام دلخوشی طیبخان این بود که برود آنجا نگاه کند به لباس شاهدومادی مشرجب که بر تنش زار میزد و یک دل سیر بخندد. آخر بعد از نود و بوقی واسهش زن ستانده بودند و مشرجب قواعد زنداری نمیدانست.
* سه: ساختن زنان شکستخورده و وامانده، تقریبا دوسه ماهی طول کشید اما ساختن خانهها دوسال و نیمی تقریبا زمان برد. گرچه حاجاسماعیل و طیبخان در این مدت کارشان به حبس کشید و به فنا رفتند و آسیدمهدی دست تنها ماند و کارها را سپرد دست سیداحمد برقی و رفقاش. آسید مهدی اما آنجا خوش درخشید که برگ زرین دیگری برای کائنات رو کرد و خانهها را سهدانگ سهدانگ تقسیم کرد؛ یک قباله واسه زن.
یک قباله واسه شوهر. برابریِ جنسیتی. گرچه آسیدمهدی از بیخ فمنیست نبود. مردسالار هم نبود. اما خود قواعد خانوادهسازی میدانست و نسوان چنین به آقاییاش ایمان میآوردند. ایمانی چنان ریشهدار که حتی لباسهای قدیمیشان را میسوزاندند تا خاطرات روزهای تنفروشی را از جان و رگ خود بشویند. انگار روح پلید اجنه در آن نشست کرده بود و با راه و رسم وفادارانه زندگی جدیدشان نمیساخت.
* چهار: تهران دهه بیست، چنین به کرامت آسید مهدی لالهزاریاش ایمان آورد و عشق ورزید. بعدترها همان کودکانی که از داخل همان ۳۰۳ خانه دستسازِ آسید مهدی و حاجاسماعیل و احمد برقی در کوچههای بسیار تنگ تیردوقلو و شترخوان رشد و نمو کردند، در تکتک محلات تهران ریشه انداختند، بچهدار شدند، عروسدار شدند، نوهدار شدند، ترازودار شدند.
اما راه و رسم مردمداریِ آسید مهدی را فراموش نکردند. من هرگاه در این شهر درندشت، آوازهای در به دری روسپیان پیرانهسر را بشنوم تنها برای روح بزرگ آسید مهدی فانوسی آرزو خواهم کرد و البته گاهی نیز ویرم میگیرد که نقل بزرگواری او را برای بعضی طلابِ رگگردنیِ زمانه زمزمه کنم. اما نه، من دیگر برای این کار هم بیسلاح شدهام.