صف طویل برای مجلات نوستالژیک ورزشی
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | اینجا برایتان از ۹۰ خاطره مینویسم. ازآدمها، بازیها، فیلمها و… یادها. تا آخرتابستان…
مجلات ورزشی انیس و مونس من بودند. در سالهای ۵۷ تا ۶۳ معتاد این مجلات بودم. کیهان ورزشی فاخر و عبوس و دنیای ورزش شنگول و شیک. هر روز شنبه صبح قبل از رفتن به مدرسه پای دکه روزنامه فروشی بودم تا نسخههای معدودش را شکار کنم.
اما از یک جایی به بعد این دو مجله همراه با کیهان و اطلاعات عصرگاهی توزیع میشدند. پس بعد از مدرسه به دو میرفتم و دم روزنامه فروشی صف میایستادم. مشتری ثابت و خوش قد و بالا و شیک این صف هر روزه محمد نوری خواننده فقید کشورمان بود. با شلوارهای مخمل یا کتان گشاد و تی شرتهایی که به سبک آمریکاییها توی شلوار میکرد و پیپ فاخری که بر گوشه دهان داشت و دمپاییهای سبک خانگی که بر پای داشت.
یادم نمیآید هیچ وقت او را غایب این صف دیده باشم. اسم نوری بر کوچههای زیادی در خیابان خواجه نظام الملک نقش بسته که نمیدانم با محمد نوری چه نسبتی داشتهاند. حمید رستمی از نویسندگان روزنامه یادداشتی برایم فرستاده از حس نوستالژیکش نسبت به این دو مجله ورزشی یک داستان مشترک که برای او در دوشنبهها شکل میگرفت و برای من در شنبهها.
بخشی از یادداشت او را اینجا بخوانید: «دو مجله روزهای شنبه هر هفته در تهران چاپ میشدند و دست کم با دو روز تاخیر به شمال غربیترین نقطه کشور میرسیدند با این حال تا یک هفته بعد هم خبرها و گزارشهایشان بیات نمیشد…. برای کل ایران، دو مجله ورزشی هر کدام در هفتاد هشتاد صفحه با مطالبی پروپیمان…هر چقدر کیهان ورزشی از هیات تحریریه قویتر و مطالب تحلیلیتر و امضاهای پر تعداد و متفاوتتر برخوردار بود «دنیای ورزش» هم سر و شکل شکیلتری داشت و با کاغذ گلاسه سفید در مقابل کاغذ کاهی رقیب و همچنین پوسترهای رنگی دو صفحه وسط هر هفته از عاشقان دلبری میکرد.
پوسترهایی که سینه چاکان بسیار داشت و علاقهمندان برای زدنشان به در و دیوار، سر و دست میشکستند! اینچنین بود که من ۱۰سالی در پی به دست آوردن هر شمارهشان یک عملیات پر پیچ و تاب و تلخ و شیرین را از سر گذراندم و گاهی تعداد مراجعه و جواب منفی شنیدن دو رقمی میشد. از آنجا که ساعت به خصوصی برای رسیدن مجله وجود نداشت از صبح دوشنبه به طور مرتب هر ساعت سری به دکه آقای موسوی میزدیم و با کوچکترین غفلت مجله آن هفته روی هوا بود.
حالا اگر خود آقای موسوی حضور داشت شانس بسیار بالاتر بود ولی آقازادهاش هیچ وقت پسرک زردنبو را جدی نگرفت و ترجیح میداد تعداد محدود مجله را بین آشناترها توزیع کند! اما آقای موسوی؛ مردی خوش پوش و با دیسیپلین -که همیشه فکر میکرد بالاخره من آدم بزرگی خواهم شد، اما مدتها طول کشید تا بفهمد هیچ سه نقطهای نشدم- وقتی پشت دخل میایستاد اعتماد به نفس آدم بیاختیار بالا میرفت و جوری مطمئن میگفت:«یه مجله دنیای ورزش بدید لطفا!» که کسی در موجود نبودنش شک به خود راه ندهد.
آقای موسوی لحظهای مکث میکرد و از زیر میز یک نسخه مجله در میآورد و لوله میکرد و میگفت:«بزن زیر بغلت کسی نبینه!»
انگار قاچاقیترین کالای عالم را میداد دستم. کف دستم چنان عرق میکرد که اسکناس ۱۰تومانی نو خیس میشد و در حالی که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم به خود میبالیدم که این بار هم موفق شدم و فردا سر کلاس میتوانم به دوستانی که نتوانستهاند مجله را گیر بیاورند فخر بفروشم.
تا دو سه کوچه اونورتر که نمیشد بیرونش آورد. به سرعت پا به فرار میگذاشتم که زودتر دور شوم و مجله را در بیاورم و تورقی کنم. اشتیاقی که هیچگاه کهنه نشد و تا خود خانه گزارش بازی استقلال را دست کم یکی دوبار میخواندم و رسیدن به خانه همانا و انداختن یک بالش و تکیه دادن و خواندن و خواندن و خواندن . از ب بسم الله تا تای تمت!»