یک سوال بیجواب از مریم میرزاخانی
روزنامه هفت صبح، نگین باقری | تازه تابستان سال ۱۳۹۳ بود که او از یک چهرهای کمتر شناخته شده برای ما ایرانیان به «مریم میرزاخانی» تبدیل شد. تا قبل از اینکه مدال فیلدز با نیم رخ ارشمیدس و اسم حک شده خودش روی آن را به خانه ببرد، اطلاعات زیادی درباره میرزاخانی وجود نداشت. از آنجایی که همان سال، کمی قبل از اینکه خبر درخشش او به گوش برسد، داشتم تلاش میکردم تا روایت جدیدی از حادثه سقوط اتوبوس حامل دانشجویان شریف بکنم.
میخواستم به عنوان روزنامهنگار قدم کوچکی برای زنده نگه داشتن اسم دانشجویان برگزیده آن سمینار که ۲۳ سال قبل در یک تصادف جانشان را از دست دادند بردارم. قصد داشتم تونل بزنم به سفری که ساعت ۲۰:۳۰ از اهواز شروع شد اما به جای مقصد نهایی، در دره زال حوالی لرستان به اتمام رسید. مریم فقط ۲۰ ساله بود که همه آن جزئیات را به چشم دید.
آن موقع بود که فکر مصاحبه با مریم میرزاخانی به سرم زد. میخواستم با او مصاحبه کنم. میخواستم بعد از ۱۷ سال از آن حادثه اسامی مردگان را بیرون بکشم و یک قدم به داستان هر کدامشان نزدیکتر شوم. ببینم فرید کابلی چه عادتهایی داشت؟ چه شوخیهایی میکرد؟ سربهزیر بود؟ داستانش چه بود؟ آرمان بهرامیان توی اتوبوس کدام شعرهای شاهنامه را میخواند؟ از سه تار زدن علی حیدری داخل اتوبوس تعریف کند، درباره زندگی رضا صادقی و سه نفر دیگر حرف بزند.
هرکدام از آن هفت نفر که از پیچ جاده اهواز به همدان سالم نماندند از کجا آمده و میخواستند به کجا بروند؟ میخواستم از لحظه نشستن توی هواپیمای ارتش سی ۱۳۰ به همراه جنازههای دوستانش تعریف کند که قرار بود آنها را از دزفول به تهران ببرند و دست آخر به اینجا برسم تا رازی را با مخاطبان احتمالیام در میان بگذارد. لحظه خواندن گزارش آن اتوبوس که سهشنبه بیست و ششم اسفند سال ۷۶ از اهواز به تهران برمیگشت فکر میکردم اگر من جای بازمانده این حادثه بودم چه اتفاقی میافتاد؟
وقتی چشمانم را از ته دره باز میکردم و رقبا و رفقایم را خونین کنار دستم میدیدم، دیگر میتوانستم این زندگی را ادامه دهم؟ برای من که با اعداد رابطه خوبی ندارم، نقطه شگفتآور در این زن ۳۷ساله (در آن زمان) نه راز ریاضی و اعداد، بلکه توان زیستن بعد از یک فاجعه بود. میخواستم بپرسم آن دستاویزی که آدم بتواند بعد از فاجعه، خودش را از آن آویزان کند کجاست؟ میخواستم از آن روزها بگوید. از اینکه چه روزهایی را پشت سر گذاشته؟ راز متوقف نشدن تو چه بوده است؟
سوالها را هزار جور بالا و پایین کردم و از خودم میپرسیدم:« آیا با این همه موفقیت که به دست آورده زشت نیست او را به یک اتوبوس تقلیل دهم؟ بعد از این همه افتخار آیا درست است که تازه بخواهم برگردد و احتمالا خاطره تروماتیکش را برایم بشکافد؟» دست آخر یک دل شدم و با جستوجوی زیاد اسم و رسمش به زبان انگلیسی ایمیل میرزاخانی را در دانشگاه استنفورد پیدا کردم. آدرس ایمیلی با حروف اختصاری از اسم و فامیلش.
برایش ناشیانه و با ادبیاتی خودمانی نوشتم: «خانم میرزاخانی…من فلانی هستم از روزنامه فلان. اینجا توی ایران هنوز خیلیها نام شما را به عنوان ۱۰ذهن جوان یا سدشکن میشناسند. اگر اجازه میدهید از طریق ایمیل مصاحبهای با شما داشته باشیم.اگر مایل بودید چند سوالم را براتون میفرستم.» پاسخ منفیاش را بعد از ۲۶ ساعت گرفتم؛ خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم. بعد از اینکه نوبل ریاضی هم گرفت، تبریک گفتم و باز پرسیدم که آیا در جواب منفیاش تجدیدنظر نکرده است؟ نه. تجدیدنظر نکرده بود.
بعدا متوجه شدم که آن زمان او در حال تمام کردن دوره اول شیمی درمانی بود و پزشکان گفته بودند که دارد بازی را به این دشمن سرسخت میبازد. رئیس اتحادیه جهانی ریاضیدانان در یک مستند گفته بود برنامه کنفرانس جهانی ریاضیدانان در سئول را طوری چیدند که او زودتر کنفرانس را ترک کند و از خبرنگاران دور بماند. بیست و دوم اردیبهشت تولد این اسطوره بود. اسطورهای که جواب سوالهای زیادی را برای ریاضیدانان و فیزیکدانان پیدا کرد اما هیچ وقت فرصت نشد تا شرح دهد چطور میشود بعد از یک فاجعه از پای ننشست؟ راز این ذهن زیبا در چه بود؟