جزئیات قتل مرد جوان در میدان نوبنیاد
روزنامه هفت صبح | ۱۰روز بعد از مراسم عروسی مرجان اصرار کرد که به همراه دوستانش به شمال برود. من هم وقتی اصرارش را دیدم پذیرفتم اما وقتی برگشت از عکسهایی که توی گوشیاش دیدم فهمیدم با امیر به شمال رفته است.
روبهروی افسر پرونده قاتلی نشسته است که از جنایتی که مرتکب شده پشیمان نیست. دستهای بستهاش را روی میز میگذارد و میگوید: برای قتل به سراغ مقتول نرفته بودم اما از شنیدن خبر فوتش هم ناراحت نشدم چون او مدتها بود که قدم به زندگی خصوصی من گذاشته بود و دست از سر من و همسرم برنمیداشت و هر چه تلاش میکردم بین همسرم و او دیوار بکشم و از زندگی مشترکم دورش کنم باز ردپایش را در گوشه گوشه زندگیام میدیدم.
*** ماجرای ازدواج
چهارسال پیش با مرجان آشنا شدم و بعد از دو سال آشنایی عقد کردیم و دو سالی عقد بودیم که مرجان برای کار به یک رستوران رفت و آنجا بود که با امیر آشنا شد و رابطه همکاریشان تبدیل به رفاقت شد و نظر مرجان را آنچنان به خودش جلب کرد که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم احساس و رفتار مرجان با من عوض شده و با کمی بررسی فهمیدم از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط هستند و چندین بار مچ مرجان را موقع تماس با امیر گرفتم و از او خواهش کردم زندگیمان را خراب نکند.
او بعد از کلی گریه و زاری قول داد که امیر را فراموش کند و دیگر جواب تماسهایش را ندهد. چند وقت بعد از آن ماجرا عروسی گرفتیم و زندگی ما زیر یک سقف شروع شد. ۱۰ روز بعد از مراسم عروسی مرجان اصرار کرد که به همراه دوستانش به شمال برود. من هم وقتی اصرارش را دیدم پذیرفتم اما وقتی برگشت از عکسهایی که توی گوشیاش دیدم فهمیدم با امیر به شمال رفته است.
باورم نمیشد همسرم مرا که شوهرش بودم فریب داده تا بتواند با یک مرد غریبه به شمال برود آن هم در روزهای نخست تشکیل زندگی مشترکمان! باز هم دعوا کردیم و این بار مرجان در برابر اعضای خانوادهاش به من قول داد که رابطه پنهانیاش را خاتمه بدهد. نمیدانم چرا ولی آنقدر مرجان را دوست داشتم که پذیرفتم و دوباره به او فرصت دادم.
چند روز بعد زودتر از همیشه به خانه بازگشتم و متوجه شدم همسرم در حال انجام تماس تصویری با امیر است و عصبانی گوشی را از دست همسرم گرفتم و ویسها و پیامها را گوش کردم. در همه پیامها امیر به همسرم گفته بود که چطور میتوانی مرا فراموش کنی چطور میتوانی لحظات و گذشته خوبی که با هم داشتیم از یاد ببری و نباید بروی و باید از همسرت طلاق بگیری! من دوستت دارم و نمیتوانم از تو بگذرم …
خشم سرتاپای وجودم را گرفت. درد اینکه همسرم با ابراز علاقههای او وسوسه میشد و گرفتار بیتصمیمی میشد که بماند یا برود اما مرا با این همه علاقه و گذشت نمیدید داشت خفهام میکرد. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. با تمام وجود احساس پوچی و بیارزشی میکردم. مگر میشود یک مرد غریبه اینطور تو و زندگی مشترکت را به بازی بگیرد؟!
برای اولین بار دست روی مرجان بلند کردم و او را زدم و گفتم: باید با امیر تماس بگیری و بعد گوشی را از او گرفتم و گفتم باید صحبت کنیم .یک ساعت بعد امیر سر قرار در میدان نوبنیاد حاضر شد. به جای عذرخواهی طلبکارانه حرف میزد و به خودش به خاطر دست درازی به ناموس من حق میداد. دیگر نمیتوانستم خوددار باشم و به همین دلیل با چاقویی که به همراه آورده بودم به او حملهور شدم و با دیدن لباسهای خونی امیر ترسیدم و از محل فرار کردم.
چند دقیقه بعد به مرجان زنگ زدم و او با گریه و زاری گفت امیر را به بیمارستان بردهاند. برای آرام کردن مرجان برگشتم و بعد از چند ساعت که شنیدم امیر فوت کرده خودم را تسلیم پلیس کردم. از مرگ او خوشحال نیستم اما خودش باعث شد این سرنوشت برایش رقم بخورد.