آنکه میگوید دوستت دارم
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | «صدایش خیلی عوض شده بود. هجده سال بود که دوست داشتم صدایش را بشنوم. شبها و روزها از دلتنگی شنیدن صدایش گریه کرده بودم اما حالا زبانم قفل شده بود. چند بار گفت: الو؟» زنی که پشت گوشی توان سخن گفتن ندارد، همسر اولین مردی بود که در جنگ به اسارت درآمد و آخرین اسیری که به وطن برگشت.
خودش میگفت شش هزار و صد و چهل روز. چون تک تک لحظهها را شمرده بود. هجده سالی که اول با شکنجه و شلاق شروع شد و بعد رسید به یک اتاقک کوچک محصور. بعثیها خبر نمیدادند که زنده است یا مرده. برای همین همسرش، منیژه لشگری تا پانزده سال بعدی را منتظر ماند.
اطرافیان و آشنایان میگفتند بهتر است ازدواج کند چون حسین لشگری قطعا به شهادت رسیده و رفته است. اما منیژه لشگری صبر کرد. فراموش نکرد. صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد و آنقدر صبر کرد که بالاخره خبر زنده ماندن همسرش را شنید. صلیب سرخ خبر آورده بود که حسین لشگری زنده است.
مردی که میگفت: «روزی که رفتم جنگ، پسرم هنوز دندان درنیاورده بود و روزی که از جنگ برگشتم، دندانپزشک شده بود.» بعد از پانزده سال اجازه داده بودند نامهای برای همسرش بنویسد و او هم نوشته بود: «منیژه جان، من زندهام. تو مختاری ازدواج کنی.» زندگی سرلشگر خلبان شهید حسین لشگری آنقدر غریب و مظلومانه است که بهموازات رنج منیژه لشگری پیش میرود و دیگر نمیدانی چه کسی بیش از دیگری صبر و بردباری کشیده است.
منیژه لشگری پانزده سال تمام بدون آنکه بداند همسرش زنده است، منتظر ماند و حسین لشگری هجده سال تمام در مقابل تطمیع رژیم بعث ایستادگی کرد. چون جزو اولین گروههای پروازی جنگنده به عراق بود، رژیم بعث میخواست از او به عنوان سندی زنده علیه ایران استفاده کند و در مجامع بینالمللی ثابت کند ایران آغازگر جنگ بوده است.
لشگری برای اثبات این مدعا تاوان داد و همینطور ماند و ماند و ماند تا در نهایت در سال ۱۳۷۷ به وطن برگشت. در واقع برای گرفتن غرامت از ایران، هجده سال گروگان نگه داشته شد اما از پای ننشست و حاضر نشد علیه کشور سخنی بگوید یا در مقابل کشورش بایستد. تصاویر بازگشت او هنوز هم در فضای مجازی قابل دسترسی است.
مردی را با قامتی افراشته نگاه میکنید که بین عراقیها نزدیک مرز میشود. اینطرف نیروهای ایرانی آماده ایستادهاند؛ خبردار. حسین لشگری از مرز رد میشود و ارتشیان به احترامش سلام نظامی میدهند؛ به احترام مردی که هجده سال از عمرش را پای کشورش گذاشت.
هرچند در نهایت به جهت آسیبهای جسمی و روانی فراوان در سالهای اسارت و سلول و زندان، سال ۱۳۸۸ رفت. منیژه لشگری ۱۰ سال بعد از او را دوباره بدون همسرش گذراند تا اینکه سهشنبه گذشته بعد از تحمل سالها فرسودگی حاصل از نگرانیهای مدامِ هجده سال انتظار، درگذشت.
خبر درگذشت او را که شنیدم ناخودآگاه یاد همان تصاویر اولین تماس تلفنی منیژه لشگری با حسین لشگری افتادم: «حسین چند بار گفت: «الو… الو…» بالاخره گفتم: «الو.. سلام حسین جان… حالت خوبه؟» گفت: «گریه میکنی؟» - «نه، نه. نمیدونم چی بگم!» - «برات نوشتم بالاخره یه روز همدیگه رو میبینیم و به هم میرسیم. دیروز رفتم، امروز اومدم. بعد از ۱۸ سال.» (کتاب خاطرات منیژه لشگری، «روزهای بیآینه»، ص ۹۸)