مرگ حبیب و جوانمردی گمشده / اختصاصی هفت صبح
کمال بردبار / در مطلب مربوط به محمد علی کلی نوشته بودیم او تختی نبود. چرا که جوانمردی خصلت ما ایرانیهاست. برای محمد علی کلی مفهوم نبود که از نقص حریفش استفاده نکند و یا در زمین بارها و بارها با صدای بلند اعلام نکند من بهترین هستم. او قهرمان بزرگی بود اما پهلوان نبود.
جوانمردی مال ایرانیهاست.چشم بستن بر خطا و ضعف رقیب و او را در پرده سخاوت خود قرار دادن .
اینها را دارم میگویم که به مرگ حبیب محبیان برسم. اما صبر کنید…
با مفهوم جوانمردی ایرانی گروههای مختلفی مشکل دارند. یکی لیبرال مسلکهای غربی و دیگری ارزشیهای تندرو. دردنیای هردو طرف ساختاری مهندسی شده و جبری حاکم است. البته در جهتهای مختلف. لیبرال در له له زدنش برای پول، در آرزوی تقلیل و تبدیل همه انسانها به علایم جبری و همه ارتباطات و روابط به سیستمهای تضمین شده است تا خدای نکرده زمان از دست نرود و در جریان سود و سرمایه خللی ایجاد نشود. آنها عاشق حدی ماکزیمم از نظم و قانونمندی هستند تا تلاطمات و تمایلات انسانی سود و بهره آنها را دچار مخاطره نسازد. آنها حتی رژیمهای دیکتاتوری را هم دوست ندارند حتی اگر سرسپرده آنهاباشند. سیستم انتخاباتی دموکراتیک برای آنها شرایط تضمین شدهتری به همراه میآورد.همه چیز روی قانون و روال و سیستماتیک.
رادیکالهای جامعه ما نیز این گونهاند. در چارچوب نظریشان کسی حق اشتباه ندارد. برای همین تاریخچه و سابقه آدمها برایشان ارزش ویژهای دارند. یک پا کج گذاشتن، یک اشتباه، یک اظهار نظر بیسلیقه و بد، برای این گروه حتماباید با مجازات روبهرو باشد. در دنیای ذهنی آنان هرکسی باید در کانالهای مشخصی حرکت کند و خط کشیها کاملا مشخص هستند. دنیای آنان کاملا مهندسی شده و مشخص است.
رفتار جامعه و مسئولان با حبیب مصداق عدم باور به قدرت جوانمردی بود. او به ایران آمد و در رامسر مستقر شد و از رحمت و رافت ایرانی برخوردار شد اما از آن پس با او خوب تانشد. او انگ خواننده لس آنجلسی داشت اما همه میدانستیم که او با آنها فرق میکرد. لحن صدایش، متن ترانههایش مال این سوی آب بود. لغزیده بود اما اندازه همه. شور و حماسه و غم پنهان در ترانههایش به خود ما تعلق داشت. به ایران همه این سالها. مردم این را میفهمیدند. همه میدانستیم که بسیاری از ترانههای او از ۹۵ درصد ترانههای موسیقی پاپ امروز ایران مفیدتر و قویتر است. ترانههای مردی خسته که از دل و جان خود میخواند و ربطی به ترانههای خوانندههای خوش بروروی دختر پسند ما نداشت. چهره او خود تقاص روزگار بود. کهنه کاری که به کشور خود بازگشته بود اما کسانی بودند که آیین جوانمردی را جدی نگرفتند. انگ لس آنجلسی را مدام جلوی صورتش تکان دادند.
مرگ او نه الزاما به خاطر افسردگی که به احتمال زیاد ناشی از مشکلی در قلب بود که مادر و همین طور پسرش نیز ازآن رنج برده و میبرند، اما کمی رافت کمی کوتاه آمدن میشد اورا حسرت به دل خواندن جلوی هموطنهایش نمیگذاشت. او کارش خواندن بود. کارش موسیقی بود. همان حرفهای که این روزها از دو طرف درحال اضمحلال است. چه از سوی خوانندگان شوخ و شنگ و سبکسری که آبروی موسیقی ما را حراج کردهاند و چه منتقدان تیزخشمی که تمام موسیقی را با کلمه مطربی یکسان دانستهاند و بیپروا جلوی یک فرهنگ ایستادهاند. حبیب در همین میانه آرزو به دل از دنیا رفت. آمده بود در کشورش بمیرد و آرزویش چقدر زود محقق شد. ناجوانمردانه زود.